مثل گلداني كـــه از پروانگـــي بويي ندارد
دم به دم مي سوزم از شمعي كه سوسويي ندارد
هر نفس مي ميرم و مي كوچم از شهري كه آنجا
زير سقف ســادگي هايش پرســـتويي ندارد
پيش دردم مي نشيني، قصه مي گويي از آدم
قصــه اويي كه در آيينه مهــرويي ندارد
قصه كوه و عمو زنجير باف و غول دريا
كودكي هايي كه طعم خواب لولويي ندارد
قصــه پوشـــالي نا پهــلواني هـــاي او كه
شير بازوش اشكم و دم، يال و پهلويي ندارد
قهـرمانِ كوچه يِ ما ... راستش از تو چه پنهان
روي بازويش همين هايي كه مي گويي ندارد
باز با اين حال او چشم و چراغ كوچه ماست
گر چه از آن روزها جز چشم بي سويي ندارد
قهــــرمانِ سـاده يِ بي ادعايِ كوچه يِ ما
دست و بازو داده در خون، زور بازويي ندارد
گل به گل گرديده ام پروانگي هاي تنش را
جز صداي سرفه اين ويرانه كوكويي ندارد
گردبـــادِ بي قرارِ روزهايِ خشم و آتش
مثـل آن ديروزهــــا ديگر هياهويي ندارد
هر نفس مي ميرد و مي كوچد از شهري كه آنجا
زير سقف سادگي هايش پرستويي ندارد
***
آخر اين قصه تاريك است، حتي اين غزل هم
مرگ ســـهراب دلم را نوشدارويي ندارد
من به آتش مي كشم خود را ولي در سطر آخر
يك نفر مي سوزد از شمعي كه سوسويي ندارد