يك غزل گفته ام مثل يك سيب ، با رديف بيفتد بيفتد
شايد اين شعر بي مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بيفتد
من ولي امتحان كردم امشب ، آسمان ريسمان كردم امشب
شايد اين شعر بي مايه روزي ، دست يك روح مرتد بيفتد
من ولي در پي يك سوًالم : اين كه پايان اين ماجرا چيست؟
اين كه آخر چرا مرگ بايد روي يك خط ممتد بيفتد؟
شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش
تا كي آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهي مردد بيفتد
بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآري
بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد
اشك بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه هاي تو در باد
سيب يك لحظه، يك اتفاق است ،اتفاقي كه بايد بيفتد
اتفاقي شبيه شكستن، خلسه اي مثل از خود گسستن
اتفاقي كه امروز... فردا... يا نه ،هر لحظه شايد بيفتد
خيز ودر شهر غوغا كن آزر! آتشي تازه بر پا كن آزر
رفته است آن تبر دار ديروز، پاي بت هاي معبد بيفتد
موج بايد برانگيزي از من ، ماه بايد بياويزي از من
موج يا ماه تا نبض دريا ، يك دم از جزر و از مد بيفتد
*****
مرگ طنزي فصيح است آري ، بايد از عمق جان خواند وخنديد
گرچه اين شعر بي مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد