مي ترسم از صدا، كه صدا عاشقت بشود
اين سوت كوچه گرد رها عاشقت بشود
گفتم به باد بگويم تو را... نه... ترسيدم
اين گرد باد سر به هوا عاشقت بشود
پوشيده اي سفيد،كجا سبز من! نكند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود
بگذار دل به دل غنچه ها ولي نگذار
پروانه سوز خانه ي ما عاشقت بشود
حالا تو گوش كن به غمم شهربانو! تا
در قصه هام شاه و گدا عاشقت بشود
بالا نگاه نكن آفتاب لايق نيست
مي ترسم آن بلند بلا عاشقت بشود
مال مني تو، چنان مال من كه مي ترسم
حتي خدا نكرده خدا عاشقت بشود
خورشيد قصه ي مادر بزرگ يادت هست؟
خورشيدمي تو ،ماه چرا عاشقت بشود
وقتي نشسته اين منِ خاكي به پاي غمت
باز اين گداي بي سر و پا عاشقت بشود؟
عمري است گوش به زنگم، چرا؟...كه نگذارم
حتي درنگ ثانيه ها عاشقت بشود *
* اين شعر اوست، خود او، بعمد نا موزون
تا تو، تويِ مخاطب او عاشقش نشوي
اما چه فرق مي كند آنجا كه او يكي است
من عاشقش بشوم يا تو عاشقش بشوي