قصيده

مشاور شركت بيمه پارسيان

قصيده

۲۹ بازديد

 

سيمرغ قله ي قاف! شهباز شاخ طوبي

اي پيشه ي تو زيبا، و انديشه ي تو زايا

 

هر فكرت آسماني - اندازه ي جهاني -

هر صخره از تو كوه و هر قطره از تو دريا

 

آنك صفير سيمرغ در غرب تو مطنطن

چندان كه باغ اشراق از شرق تو شكوفا

 

آه اي شهاب ثاقب تا هست روشنايي

وي آفتاب تابان تا هست آسمان ها

 

آه اي مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم

وي ماه آتش افروز در چار سوي دنيا

 

هم تو فريد دهر و هم تو وحيد اعصار

هم خالق الغرايب هم خارق البرايا

 

پاي پياده كردي سير تمام آفاق

تا زير پر بگيري آفاق نفْس ها را

 

چندان كه هر چه صخره، با يك نفس پراندي

با جرعه اي كشيدي در كام هر چه دريا

 

چون بند را بريدي وز دام گشتي آزاد

آن سرخ چهره ديدي، غرق غبار صحرا

 

گفتي: جوان! سلامي از من تو را مبارك

چونان كه كاسه يي آب از من تورا مهنّا

 

گفتت: خطاست باري با من خطابت آري!

زيرا منم نخستين مخلوق زير و بالا

 

من عقل اوّلينم - پير تمام دوران -

هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا

 

رنگ شفق گرفته در لحظه ي نخستين

خورشيد را نديدي، از منظر مرايا؟

 

اي شاهباز عاقل! پيش از طلوع كامل،

خورشيد را نديدي در خون نشسته آيا؟

 

من عقل سرخم آري، خورشيد اوّلينم

در لحظه ي شكفتن آغشته ي شفق ها

 

آن گاه همره وي، ناگاه پر گشودي

در بال بالي از خاك، تا اوج آسمان ها

 

اول صفير سيمرغ، ديديد و هم شنيديد

وآن گاه جبرئيل و آواز پرّ او را

 

در بزم آسماني وقت سماع تان بود،

موسيقي ملايك از بهرتان مهيّا

 

وقتي كه بازگشتي، زان سرّ آسماني

- خورشيد سرخ اشراق در چشم هات پيدا -

 

چشمان شعله ور را بر هر كه مي گشودي

بالجمله در حريقش مي سوخت هيمه آسا

 

تاب نگاهت آري هر كس نمي توانست

- آن سوز بي نهايت، وآن شور بي محابا -

 

«ناچار چاره بايد!» گفتند و چاره كردند

با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا

 

چون دم زدي ز اشراق گفتند ناقضانت

«ديوانه اي است زنديق اين ژنده پوش، گويا»

 

آري تو عين خورشيد، بوديّ و اين عجب نيست

ديدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!

 

آواز آفتابي، هم چون تو، كي سروده است

از بازهاي پيشين تا سازهاي حالا

 

دار تو قامتي داشت از خاك تا به افلاك

اي از ثري گرفته پرواز تا ثريّا

 

خونت كه بر زمين ريخت، خورشيد نعره يي زد:

اي وا برادرم وا! اي وا برادرم وا!

 

خورشيد و قطره يي خون، كي اين از آن شد افزون؟

كس پرده بر ندارد، الّا تو زين معمّا

 

روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتي

از خون توست رنگين اكنون شفق، عزيزا!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد