دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۵ ۲۹ بازديد
اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار
اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار
سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،و آن وصل آخرين بار
بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله يك گل در جان من نشاندي
از بوسه تا كه بستي چشم مرا ، به رگبار
آندم كه بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، كاين دوري آورد بار ؟
دانسته بودي انگار ، كان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،ديگر نصيب تكرار