غزل 24

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزل 24

۲۹ بازديد

 

اي دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوي پنج خندق - پشت چهار ديوار

اي قصه ي تو و من - چون قصه ي شب و روز
پيوسته در پي هم ، اما بدون ديدار

سنگي شده است و با من تنديسوار مانده است
آن روز آخرين وصل ،‌و آن وصل آخرين بار

بوسيدي و دوباره... بوسيدي و دوباره
سيري نمي پذيرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله يك گل در جان من نشاندي
از بوسه تا كه بستي چشم مرا ، به رگبار

آندم كه بوسه دادي چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس اي يار ، كاين دوري آورد بار ؟

دانسته بودي انگار ، كان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌ديگر نصيب تكرار


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد