بعدِ رفتنِ خورشيد سَرُكلّهش پيدا ميشد ،
اما هميشه
تو جيباش پُرِ تُخمهي آفتابْگردون بود !
با اون سگِ حنايي كه دورِ پاهاش ميچرخيدُ
دُمشُ تكون ميداد !
كنارِ بيدِ مجنونْ ،
رو نيمكتِ سنگيِ پارك ميشِستُ
سازْدهنيشُ از جيبش در ميآورد !
وقتي ميزد
سگِ هم پا به پاي صداي ساز زوزه ميكشيدُ معركه را مينداخ !
جماعتِ توي پارك دورِ اون دو تا جَم ميشدن به تماشا !
اگه يه نفر اونُ نميشناختُ سكهاي پيشِ پاش مينداخ ،
ديگه ساز نميزد ،
بُلن ميشدُ بياعتنا به تمومِ آدماي دورُ بَرِش
از پارك ميرَف بيرون ،
سگِ هم پُشتِ سَرِش !
اين كارُ واسه پول نميكردن ،
نه خودش ،
نه سگش !
اما يه شبْ وسطِ نمايش ماموراي شهرداري سَر رسيدن ،
سگِ رُ انداختن پُشتِ ماشينشون ،
اون ميخواس نذاره اما با چوب افتادن به جونش !
وقتي ماشيناشون از اونجا دور ميشد ،
رو زمين يه مُش تُخمهي آفتابْگردون مونده بودُ
چَن قطره خونُ
يه سازْدهني كه زيرِ پاي اون لعنتيا لِه شده بود !
از اون شب به بعد ،
ديگه هيچكس اونُ سگشُ
توي پارك نديد !