دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۵ ۳۲ بازديد
تنها درخواستش يه نَخ سيگار بود !
يه سيگارْ
به اندازهي آرزوهاي تمومِ آدما !
يه سيگارْ
كه سهمِ اون از تمومِ زندگي باشه !
سَرجوخهي چاقُ چلّهي جوخه
با دَستاي پَشمالوش
يه سيگار از جيبِ لباسِ اَرتشيش در آورد
گوشهي لَباي اون گذاشتُ آتيش زَد !
كي ميدونه سيگار كشيدن با دَسّاي بَسّه چه حالي داره ؟
چِش تو چِشِ اون دَوازده نفري كه رو به روش وايساده بودن ،
چَن تا پُكِ عميق به سيگار زَدُ
انداختش رو زمين !
بعد همون طور كه دود از دَهَنِش در مياومد گُفت :
من حاضرم !
لولهي تُفنگا كه غُريدن ،
اون سيگارِ ناتمومِ روي زمين
هنوز روشن بود...