از اينجا كه نيگا ميكنم پنداري يه نفر ،
از وسطِ ميدونِ انقلاب داره بَرام دَس تكون ميده !
تو همهمههاي اين خيابون ميشه خيلي چيزا پيدا كرد !
از كتاباي ممنوعِ هدايت گرفته تا بستههاي پَنج گِرَميِ گَردْ !
اما من همين خيابونِ لامَصَبُ دوس دارم !
احساس ميكنم اينجا به آدماي ديگه نزديكتَرَم !
آدمايي كه بي نگاه از كنارم ميگذرنُ
تُن تُن بِهِم تَنه ميزننُ
نميدونن كه چقدر دلواپَسِ سادگيشونَم !
چقدر دلم ميخواد ديوارا رُ از ميونشون بَردارم !
ديوارا وُ مَرزاي نامريي
كه اونا رُ از همديگه جدا ميكنه !
مرزِ نژادُ عقيده ،
مرزِ جناحُ نگاه ،
مرزِ نونُ نياز ،
مرزِ مَسلكُ مزخرفاتِ رنگبهرنگِ ديگه !
اگه اين ديوارا ،
اگه اين ديواراي لعنتي نباشن ،
همه تو خيابون به هم لبخند ميزنن ،
آسمون دوباره يادِ بادبادكاش مياُفته وُ
كوچهها پُر از جُفتاي عاشقي ميشه
كه بَلَد نيستن از همديگه خداحافظي كنن !
با همين شهر ،
با همين شهرِ قشنگي كه تو سَرَمه
از عرضِ خيابونِ انقلاب ميگذرم ،
رو زمينِ زيرِ پام ،
كنارِ يه خطِ زرد رنگِ دراز نوشتن :
از خطِ زرد به آن طَرَف نمازْ باطل است .