دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۵ ۳۵ بازديد
ديواراي قلعه رُ كه بَرداشتن
صَد هزارتا مِثِ من آوارهي اين شهرِ مهمونْكش شدن !
نه سَرپناهي ،
نه كسُ كاري ،
نه رَختُ لِباسي ،
نه تَختي...
چشما موند به ترمزِ ماشيناي مُدِلْ بالا وُ
هِزارياي مُچالهيي كه خيسِ عَرَقْ
كنجِ دَستامون جا ميگرفت !
تواَم اگه اين كاره نيستي ،
يه هزاريِ سبز خَرجَم كن تا بازَم حرف بزنم !
ميتونَم تا سَرِ صُب بَرات بِگَم از نِكبَتْ
از گُشنِگي ،
از كتَك خوردَن ،
از لَگَدْمال شُدَن ،
از سُرَنگ ، از سفليس ، از كثافت...
ديواراي قلعه رُ كه بَرداشتن
يه ديوارِ نامريي
دور تا دورِ اين شهرِ بيشرف قَد كشيد !