من و تو ما بوديم! همراه و همنگاه، همبغض و همصدا، همپا و پا به راه ... تو اما دلت با من نبود! گفتم اين سيبِ سرخ را ميچينم تا كودكان بهانهگير فردا نگويند كه «آدم»ي در ميانِ اين همه آدمي نبود و در تقسيمِ آن همه علاقه، «رفتن» سهمِ سادۀ تو شد و «ماندن» سهمِ دشوارِ دستهاي تنهاي من. امروز هم نه گلايهاي از اين همه انتظار، نه بهانهاي از نمناكي كاغذ، راضي به رضاي همين زندگي و چشم به راهِ طنينِ ترانه و باران، در خوابهايم بيدار ميشوم و در بيداريَم ميميرم. يك پا به راهِ رؤيا و يك پا به بنبست بيداري. خوابگرد و گريه نشين. همين!
حالا، بيبيِ بالا نشينِ من!
نگو كه در كوچه گربهها شاخ ميزدند، نگو كه هنوز اشكِ تمساحها تَه نكشيده، آخرِ قصه رو سياهي به زغالِ شعلههاي غزل سوز ميماند.
برگرد و دستم را بگير! بيبيِ باران!
ميخواهم در كنار تو بر برگهاي بوسه بنويسم:
آبيترين آبيِ دنيا،
همين آسمانِ خاكستريِ خانهي من است!
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۵ ۳۰ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد