دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۳۵ ۲۸ بازديد
مي خواستم شادمانتان كنم!
هميشه به روي رفتارتان خنديدم!
در تمام عكسهاي يادگاري لبخند زدم!
اما چه كنم كه شعر، حقيقتِ تلخي بمد!
حقيقتِ تلخِ تزلزل بغض
و تحمل حزن!
نه جايي براي ته مانه تبسم هاي من داشت،
نه مجالي براي رويش شادي!
من مي دانستم كه هر حرفي حرف مي آورد!
مي دانستم كه فرياد را نمي شود زمزمه كرد!
حالا سرم را بالا مي گيرم و اكنار سايه ام مي گذرم!
حالا در همين اتاقِ در بسته،
بر صندليِ كوچكم مي ايستم
و رو به ديوارها فرياد مي زنم:
« - من شاعرم!»
(و اين دروغ دلنشيني ست!
كه به قدرِ ارزني هم شاعر نبوده ام هرگز!)
حالا به هر عابري كه در خيابان از كنارم گذشت
كتابي مي دهم!
مي دانم كه ديوانه ام ميخوانند!
مي دانم كه به خطوطو درهم خوابهايم مي خندند!
مي دانم كه كسي مدالي بر سينه ام نخواهد زد!
اما يادتان باشد!
فردا درباره همين دلبستگي هاي ساده
قضاوت خواهيد كرد!
يادتان باشد!●