شعر هفت

مشاور شركت بيمه پارسيان

شعر هفت

۳۰ بازديد
 

مادربزرگ مي گفت
در عمق صندوق بي قفل خود
نشان و نقشه ي ديار دوري را نهان كرده است
كه در آنجا
بادي از بيشه ي بوسه ها نمي گذرد
مي گفت وقتي در آن ديار
نام سار و صنوبر را فرياد مي زني
كوه ها صداي تفنگ و تيشه را برنمي گردانند
آنجا
سف سبز سپيدارها بلند
و حنجره ي خروسها
پر از صداي فانوس و صبح و ستاره است
حالا
گاهي هوس مي كنم سراغ صندوق بروم
بازش كنم
و نشان آن وادي دور را بيابم
اما مي ترسم ستاره جان
مي ترسم حكايت آن جزيره ي رؤيا
تنهاخيال خامي در دايره ي بي مدار دريا باشد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد