با سروهاي سبز جوان در شهر،
از روز پيش وعده ديدار داشتم .
ديوانگي ست !
- نيست ؟!
اينك تو نيستي كه ببيني،
با هر جوانه خنجر فريادي ست .
افسوس،
خاموش گشته در من،
آن پر شكوه شعله خشم ستاره سوز
اي خوبتر بيا،
اين شعله نهفته به دهليز سينه را،
چون آتش مقدس زردشت بر فروز .
اي خوبتر بيا،
كه محنت برادر من،
- غرق در الم -
كوهي ست بر دلم .
***
گفتي كه :
(( آفتاب طلوعي دوباره خواهد كرد .
اينك اميد من، تو بگو آفتاب كو؟
در خلوت شبانه اين شهر مرده وار
هشدار، گام به آهستگي گذار
اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست .
يك دست با تو، نه
يك دوست با تو نيست
***
ديدم اميد من،
برخاست،
خشمناك،
خنديد،
خنديد و خيل خوف،
در خلوت شبانه من موج مي گرفت،
با هق هق گريستن من
ديدم طنين خنده اواوج مي گرفت .
افروخت مشعلي،
شب را به نور شعله منورساخت .
و پشت پلك پنجره ها
فرياد بر كشيد :
(( اي خواب رفتگان
(( از پشت پلكتان بتكانيد؛
(( گرد قرون مانده به مژگان را .
فرياد كرد و گفت :
(( اي چشمهايتان،
(( خورشيد زندگي؛
(( خورشيد از سراچه چشم شما شكفت .
- اما،
يك پنجره گشوده نشد .
يك پلك چشم نيز .
و راه،
راهي نه جز ادامه اندوه .
و خيل خواب خستگي و رخوت
افتاده روي پلك كسان چون كوه
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد