هنگام
هنگامه سفر بود
اينك توهمي
كالوده مي كند
سر چشمه زلال تفاهم را
اي آفتاب پاك صداقت،
در من غروب كن .
اي لفظها، چگونه چنين ساده و صريح
مفهوم ديگري را.
با واژه هاي كاذب مغشوش،
تفسير مي كنيد؟
*****
ديگر به آن تفاهم مطلق،
هرگز نمي رسيم .
و دست آرزو،
با اين سموم سرد تنفر كه مي وزد،
ديگر شكوفه هاي عشق و شهامت را،
از شاخسار شوق نمي چيند
افزون شويد بين من و او،
گرد غبار هاي كدورت،
فرسنگهاي فاصله،
افزونتر!
*****
اكنون،
لبخند خنجري ست
آغشته،
- زهرناك،
و اشك،
- اشك، دانه تزوير زندگي ست.
آيا،
هنگام نيست كه ديگر،
دلاله وقيح،
- هيزم كش نفاق -
اين پير زال رانده وامانده،
در دادگاه عشق،
به اعتراف نشنيد؟
يا
اين جغد شوم سوي عدم بال و پر زند،
در عمق اعتكاف نشيند!
*****
من شاهد فناي غرور رود،
در ژرفناي تشنه مرداب بوده ام
و ناظر وقاحت كفتار
كفتار پير مانده ز تدبيري
و شاهد شهادت شيري
در بند و خسته زنجيري.
ديدم،
تهديد، شور شعله هاي شهامت را،
مرعوب مي كند.
و همچنان
- كه سُم گرازان تيزرو
روياي پاك باكرگي را،
- به ذهن برف
منكوب مي كند
*****
اي كاش آن حقيقت عريان محض را،
هرگز نديده بودم .
ديدم كه بيدريغ
با رشته فريب،
اين رقعه رقعه زندگيم كوك مي خورد .
دانش به ناتوانيم افزود
ديدم كه آن حقيقت عريان ز چشم من
مكتوم مانده بود
در زير چشم باز من،
- اما هميشه كور
در شهرهاي پاك مقدس
در شهرهاي دور
ديو و فرشته وعده ديدار داشتند .
*****
ديدم كه رود،
رود، كه يك روز پاك بود
اينك در استحاله سيال خويش
تسليم محض پهنه مرداب مي نمود
*****
كو
يك خنده،
- يك تبسم زيبا
يك صوت صادقانه، يك آواي بي ريا؟
آري چه كرد بايد
با دسته هاي خنجر پيدا از آستين .
لبخند فريب،
و مهربان صدايي اگر هست در زمين
سوز نواي زمزمه جويبارهاست .
*****
آيينه را به خلوت خود بردم .
آيينه روشنايي خود را،
در بازتاب صادق اين روح خسته ديد
اما
تو در درون آينه مي بيني
نقش خطوط خسته پيشاني .
پيري، شكستگي و پريشاني
*****
آئينه ها دروغ نمي گويند
و من،
آنقدر صادقم كه صداقت را،
چون آبهاي سرد گوارا،
با شوق در پياله مسگون صبح
نوشيدم
*****
و بيم من همه اين بود كه مباد
تنديس دستپرور من،
در هم شكسته گردد .
و بيم من همه اين بود كه مباد
روزي به ناگه از سر انگشت پرسشي
عريان شود حقيقت تلخي كه هيچگاه
پنهان نمانده بود
و بيم داشتم كه مبادا كه روزگار
ويران كند تمامي ايمان به عشق را
كه روزي آن مترسك جاليز
در من نشانده بود
و من،
افسوس مي خورم كه چرا و چگونه، چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاري جوشان عشق من
در شط خون نشست،
در لجه جنون .