سفر دوم

مشاور شركت بيمه پارسيان

سفر دوم

۳۱ بازديد
 

هنگام

هنگامه سفر بود

اينك توهمي

كالوده مي كند

سر چشمه زلال تفاهم را

 

اي آفتاب پاك صداقت،

در من غروب كن .

اي لفظها، چگونه چنين ساده و صريح

مفهوم ديگري را.

با واژه هاي كاذب مغشوش،

تفسير مي كنيد؟

*****

ديگر به آن تفاهم مطلق،

هرگز نمي رسيم .

و دست آرزو،

با اين سموم سرد تنفر كه مي وزد،

ديگر شكوفه هاي عشق و شهامت را،

از شاخسار شوق نمي چيند

 

افزون شويد بين من و او،

گرد غبار هاي كدورت،

فرسنگهاي فاصله،

افزونتر!

*****

اكنون،

لبخند خنجري ست

آغشته،

- زهرناك،

و اشك،

- اشك، دانه تزوير زندگي ست.

 

آيا،

هنگام نيست كه ديگر،

دلاله وقيح،

- هيزم كش نفاق -

اين پير زال  رانده  وامانده،

در دادگاه عشق،

به اعتراف نشنيد؟

يا

اين جغد شوم سوي عدم بال و پر زند،

در عمق اعتكاف نشيند!

*****

من شاهد فناي غرور رود،

در ژرفناي تشنه مرداب بوده ام

و ناظر وقاحت كفتار

كفتار پير مانده ز تدبيري

و شاهد شهادت شيري

در بند و خسته زنجيري.

 

ديدم،

تهديد، شور شعله هاي شهامت را،

مرعوب مي كند.

و همچنان

- كه سُم  گرازان تيزرو

روياي پاك باكرگي را،

- به ذهن برف

منكوب مي كند

*****

اي كاش آن حقيقت عريان محض را،

هرگز نديده بودم .

ديدم كه بيدريغ

با رشته فريب،

اين رقعه رقعه زندگيم كوك مي خورد .

 

دانش به ناتوانيم افزود

ديدم كه آن حقيقت عريان ز چشم من

مكتوم مانده بود

 

در زير چشم باز من،

- اما هميشه كور

در شهرهاي پاك مقدس

در شهرهاي دور

ديو و فرشته وعده ديدار داشتند .

*****

ديدم كه رود،

رود، كه يك روز پاك بود

اينك در استحاله سيال خويش

تسليم محض پهنه مرداب مي نمود

*****

كو

يك خنده،

- يك تبسم  زيبا

يك صوت صادقانه، يك آواي بي ريا؟

آري چه كرد بايد

با دسته هاي خنجر پيدا از آستين .

لبخند فريب،

و مهربان صدايي اگر هست در زمين

سوز نواي زمزمه جويبارهاست .

*****

آيينه را به خلوت خود بردم .

آيينه روشنايي خود را،

در بازتاب صادق اين روح خسته ديد

اما

تو در درون آينه مي بيني

نقش خطوط خسته پيشاني .

پيري، شكستگي و پريشاني

*****

آئينه ها دروغ نمي گويند

و من،

آنقدر صادقم كه صداقت را،

چون آبهاي سرد گوارا،

با شوق در پياله مسگون صبح

نوشيدم

*****

و بيم من همه اين بود كه مباد

تنديس دستپرور من،

در هم شكسته گردد .

و بيم من همه اين بود كه مباد

روزي به ناگه از سر انگشت پرسشي

عريان شود حقيقت تلخي كه هيچگاه

 پنهان نمانده بود

 

و بيم داشتم كه مبادا كه روزگار

ويران كند تمامي ايمان به عشق را

كه روزي آن مترسك جاليز

در من نشانده بود

 

و من،

افسوس مي خورم كه چرا و چگونه، چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاري جوشان عشق من

در شط خون نشست،

در لجه جنون .


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد