با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت و گذر رفتم
با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت
شب،
- با پياله هاي پياپي،
پايان نمي گرفت .
هر جام،
- جام خاطره اي بود .
دردل هزار پرسش و
- بر لب سكوت تلخ .
رفتم رود را به تماشا
- كه او نشست .
با اولين ستاره شب آغاز گشته بود .
با اولين پياله،
شب ما.
شب، شهر خفته را،
خاموش زير چتر سياهش گرفته بود .
زاينده رود
- در دل مرداب مي نشست،
كه او برخاست .
و دستهاي نحيفش را،
بر نرده هاي آهني ساحل،
آويخت .
و سايه سياهش
بر روي آبهاي روان ريخت
بانگي ؟!
- نه،
ناله اي،
از سينه بركشيد؛
و آن سكوت كامل ساحل را
آشفت .
- چونان نسيم،
كه برگ برگ درختان را -
پنداشتي كه زمزمه سايه،
در هيچ مي نشست .
گفتي كه واژه ها،
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند .
و باز هم سكوت .
گفتم :
- سكوت چيست ؟
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست .
خنديد.
- خنده ؟
- نه
كه زهرخند خفته به لب بود .
اين بار،
گويي طنين صوت
- مي آمد
از ژرفناي چاه شگرفي،
مغموم
با واژه هاي درهم نامفهوم
گفتني نه گفتگوست،
- كه نجوايي .
مي گفت :
« گفتي سكوت ؟
هرگز !
« گاهي سكوت، واژه گويايي ست .
« يك اسب شيهه مي كشد و
سرنوشت ما،
« تغيير مي كند .
« حاصل چه بود آنهمه فرياد را
- كه من ؟
« گر شيهه بود شيون من،
- شايد !
« اما،
« شيون به هيچ كار نيامد .
« و سوكواري،
« در ماتم گلي كه به گرداب برگذشت،
بيهوده .
« آن شب كه دست من،
« از دشت، چيد آن شقايق وحشي را؛
- آنگاه،
برگ درخت توت دم دستش را،
- چيد
« با من،
« دشتي پر از شقايق،
« دشتي پر از شقايق وحشي بود .
آنگاه،
برگ درخت توت،
رها
بر آب،
مي رفت .
ما نيز،
بر ساحلي كه خلوت و
خاموشي،
و پاسي از شبانه گذشته،
رفتيم .
نه رفتني مصمم،
كه گامهاي تفرج بود .
- بي آنكه قصد گردش و تفريحي -
با مرد كِشت سوخته اي،
گرم گشت،
مي رفتم .
و انحناي گرده او،
پنداشتي كه بار مصايب را،
بر خويش مي كشيد .
***
پرسيدمش كه :
« رود، آن خشمناك رود،
« گفتي چه شد ؟
« - به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ايستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
- بر دبدگان خسته خواب آلود -
مي گفت :
« گفتي چه ؟
رود ؟
« آن خشمناك رود ؟
لختي سكوت كرد
سپس افزود:
« هيهات !
« الحق كه ما چه پست و پليديم ؛
« و من،
علي الخصوص .
« من رود پاك را،
« در لحظه هاي خشم،
« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .
« بيچاره من كه خرمن عمرم را
« با دست خويشتن
« در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام .
« بر كام ما نگشت و نكرديم،
« كاري كه چرخ نگردد .
« اين گردگرد چرخ كهن گشت و
كشت و گشت
« ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم .
آنگاه مي گريست،
- كه من گفتم:
« اين جاي گريه نيست
« آرام گريه كن
« كه هق هق گريستن تو سكوت را ...
ديدم صداي هق هق او اوج مي گرفت
گفتم :
« بگذر ز گريه مرد
« آنجا نگاه كن
« آن خروش رود خروشنده
- اينك اين، خاموش
در پاسخ سرود:
« آري، شگفت رود !
ا« ما شگفت نيست ؟
« آن پر خروش رود خروشنده اي
- كه در من بود ؟
« اينك :
« اين در بطالت،
در ياس،
در كدورت خود،
تنها .
« تابنده آفتاب،
« از ما دريغ داشت طلوعش را .
« آيا،
« اين خيل خواب در خور خرگوشان ،
« از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟
***
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد .
***
در امتداد رود
ما، گفتگوكنان،
رفتيم
گفتم :
« هنوز هم ؟!
« شايد كه آب رفته به جوي آيد
خنديد
يعني،
« گيرم كه آب رفته به جوي آيد؛
« با آبروي رفته
چه بايد كرد ؟
مي گفت :
« در سرزمين هرز
« سر شاخه هاي سبز
نمي رويد
ديدم:
ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت،
- كه ترسيدم .
***
از دور عابري،
با سوزناك زمزمه اي ، گرم ناله بود
(( هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد ))
(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))
***
گفتم :
شب ديرگاه شد !
دستان سايه جانب من آمد
يعني،
- برو
- كه رخصت رفتن داد -
رفتم
در انتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود
از روي نرده
خم شده
روي
ر
و
د