سفر نخستين ، به ف.غفاري

مشاور شركت بيمه پارسيان

سفر نخستين ، به ف.غفاري

۳۲ بازديد
 

با خود شبي به سير و سفر رفتم

با سايه ام به گشت و گذر رفتم

 

با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت

شب،

- با پياله هاي پياپي،

پايان نمي گرفت .

هر جام،

- جام خاطره اي بود .

 

دردل هزار پرسش و

- بر لب سكوت تلخ .

رفتم رود را به تماشا

- كه او نشست .

 

با اولين ستاره شب آغاز گشته بود .

با اولين پياله،

شب ما.

 

شب، شهر خفته را،

خاموش زير چتر سياهش گرفته بود .

زاينده رود

- در دل مرداب مي نشست،

كه او برخاست .

و دستهاي نحيفش را،

بر نرده هاي آهني ساحل،

آويخت .

و سايه سياهش

بر روي آبهاي روان ريخت

بانگي ؟!

- نه،

ناله اي،

از سينه بركشيد؛

و آن سكوت كامل ساحل را

آشفت .

- چونان نسيم،

كه برگ برگ درختان را -

 

پنداشتي كه زمزمه سايه،

در هيچ مي نشست .

گفتي كه واژه ها،

در حجم بي نهايت

نابود مي شدند .

و باز هم سكوت .

 

گفتم :

- سكوت چيست ؟

آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست .

 

خنديد.

- خنده ؟

- نه

كه زهرخند خفته به لب بود .

اين بار،

گويي طنين صوت

- مي آمد

از ژرفناي چاه شگرفي،

مغموم

با واژه هاي درهم نامفهوم

گفتني نه گفتگوست،

- كه نجوايي .

 

مي گفت :

« گفتي سكوت ؟

 هرگز !

« گاهي سكوت، واژه گويايي ست .

« يك اسب شيهه مي كشد و

سرنوشت ما،

« تغيير مي كند .

« حاصل چه بود آنهمه فرياد را

- كه من ؟

« گر شيهه بود شيون من،

- شايد !

« اما،

« شيون به هيچ كار نيامد .

« و سوكواري،

« در ماتم گلي كه به گرداب برگذشت،

بيهوده .

« آن شب كه دست من،

« از دشت، چيد آن شقايق وحشي را؛

 

- آنگاه،

برگ درخت توت دم دستش را،

- چيد

« با من،

« دشتي پر از شقايق،

« دشتي پر از شقايق وحشي بود .

 

آنگاه،

برگ درخت توت،

رها

بر آب،

مي رفت .

ما نيز،

بر ساحلي كه خلوت و

خاموشي،

و پاسي از شبانه گذشته،

رفتيم .

نه رفتني مصمم،

كه گامهاي تفرج بود .

- بي آنكه قصد گردش و تفريحي -

 

با مرد كِشت سوخته اي،

گرم گشت،

مي رفتم .

و انحناي گرده او،

پنداشتي كه بار مصايب را،

بر خويش مي كشيد .

***

پرسيدمش كه :

« رود، آن خشمناك رود،

« گفتي چه شد ؟

« - به دامن مردابها نشست ؟

 

ناگاه ايستاد

چشمش به چشم خسته من افتاد

- بر دبدگان خسته خواب آلود -

مي گفت :

« گفتي چه ؟

رود ؟

« آن خشمناك رود ؟

 

لختي سكوت كرد

سپس افزود:

« هيهات !

« الحق كه ما چه پست و پليديم ؛

« و من،

علي الخصوص .

« من رود پاك را،

« در لحظه هاي خشم،

« در ذهن خود به دامن مرداب برده ام .

 

« بيچاره من كه خرمن عمرم را

« با دست خويشتن

« در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام .

 

« بر كام ما نگشت و نكرديم،

« كاري كه چرخ نگردد .

« اين گردگرد چرخ كهن گشت و

كشت و گشت

« ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم .

 

آنگاه مي گريست،

- كه من گفتم:

« اين جاي گريه نيست

« آرام گريه كن

« كه هق هق گريستن تو سكوت را ...

 

ديدم صداي هق هق او اوج مي گرفت

گفتم :

« بگذر ز گريه مرد

« آنجا نگاه كن

« آن خروش رود خروشنده

- اينك اين، خاموش

 

در پاسخ سرود:

« آري، شگفت رود !

ا« ما شگفت نيست ؟

« آن پر خروش رود خروشنده اي

- كه در من بود ؟

« اينك :

« اين در بطالت،

در ياس،

در كدورت خود،

تنها .

 

« تابنده آفتاب،

« از ما دريغ داشت طلوعش را .

« آيا،

« اين خيل خواب در خور خرگوشان ،

« از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟

***

آنگاه مي فروش

ما را به يك پياله محبت كرد .

***

در امتداد رود

ما، گفتگوكنان،

رفتيم

گفتم :

« هنوز هم ؟!

« شايد كه آب رفته به جوي آيد

 

خنديد

يعني،

« گيرم كه آب رفته به جوي آيد؛

« با آبروي رفته

چه بايد كرد ؟

 

مي گفت :

« در سرزمين هرز

« سر شاخه هاي سبز

نمي رويد

 

ديدم:

ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت،

- كه ترسيدم .

***

از دور عابري،

با سوزناك زمزمه اي ، گرم ناله بود

(( هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد ))

(( در رهگذار باد، نگهبان لاله بود .))

***

گفتم :

شب ديرگاه شد  !

دستان سايه جانب من آمد

يعني،

- برو

- كه رخصت رفتن داد -

رفتم

در انتهاي جاده نگاهم بر او فتاد

او بود

از روي نرده

خم شده

روي

ر

و

د


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد