بشكن طلسم حادثه را،
بشكن !
مهر سكوت، از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره،
بسپار
تكرار كن حماسه خود، تكرار
چندان سرود سوك،
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم،
نتوان
از ديده سيل اشك،
چه مي راني ؟
***
سهرا بمرده راست، غمي سنگين
اما،
- غمي كه افكند از پا
- نيست
برخيز !
رخش سركش خود،
زين كن !
اميد نوشداروي تو
از كيست ؟
***
سهرا بمرده اي و
- غمت سنگين
بگذر ز نوشداروي نامردان
چشم وفا و مهر نبايد داشت
اي گرد دردمند،
- ز بي دردان
***
افراسياب، خون سياوش ريخت .
بيژن، به دست خصم
به چاه افتاد .
كو گردي تو،
اي همه تن خاموش !
كو مردي تو،
اي همه جان ناشاد !
***
اسفنديار را چه كني تمكين ؟
- اين پر غرور مانده به بندِ
« من »
تير گزين خود به كمان بگذار،
پيكان به چشم خيره سرش، بشكن !
***
چاه شغاد، مايه مرگ تست
از دست خويش
بر تو گزند آيد .
خويشي كه هست مايه مرگ خويش،
بايد شكست جان و تنش،
بايد