پاسخ دادن ويس رامين را

مشاور شركت بيمه پارسيان

پاسخ دادن ويس رامين را

۲۸ بازديد


سمن بر ويس دست رام در دست
ز داغ عاشقى بيهوش و سرمست
ز بس سرما تنش چون بيدلرزان
ز نرگس بر سمن ياقوت ريزان
همى گفت اى مرا چون ديده در خور
شبم را ماهتابى روز را خور
ز روى دوستى شايسته يارى
ز روى نام زيبا شهريارى
نه بى روى تو خواهم زندگانى
نه بى كام تو خواهم كامرانى
بيازردم ترا نيكو نكردم
بدين غم دست و بازو را بخوردم
مكش چندين كمان خشم و آزار
ميندازم تو چندين تير تيمار
بيا تا هر دوان دل شاد داريم
به نيكو يكدگر را ياد داريم
حديث رفته را ديگر نگوييم
به آن مهر دلها را بشوييم
مشو دلتنگ از آن خوارى كه ديدى
وزآن گفتار ها كز من شنيدى
ترا خوارى بود از همبر تو
نه از چون من نگار و دلبر تو
به گيتى نامورتر پادشايى
ببوسد خاك پاى دلربايى
نه باشد در عتاب نيكوان جنگ
نه اندر نازشان بردن بود ننگ
ببر نازم كه جانم هم تو بردى
مدارا كن كه غارت هم تو كردى
چه ژواهى روز رستاخيز كردن
كه خون چون منى دارى به گردن
چه روز آيد مرا زين روز بدتر
كه نه دل بينم اندر بر نه دلبر
دلم بردى و اكنون رفت خواهى
دل و دلدار را چند كاهى
اگر تو رفت خواهى پس مبر دل
كه آتش باردم زين درد بر دل
ترا چون دل دهد جستن جدايى
ز روى من بريدن آشنايى
تو آنى كت همى خواندم وفادار
كنون از من شدى يكباره بيزار
دريغا آن همه پيمان كه بستى
ببستى باز بيهوده شكستى
بسى دادم دل بيهوده را پند
كه با اين بى وفا هرگز مپيوند
دل خود كامم از پيمان برون شد
كه داند گفت حال او كه چون شد
كنون ايدر مرا چندين چه دارى
خمارين چشم من خونين چه دارى
اگر بر گشت خواهى زود بر گرد
كه سرما بر كشيد از جان من گرد
و گر تو بر نگردى اى سمنبر
به همراهى مرا با خويشتن بر
منم با تو به دشوار و به اسان
چو صد فرسنگ دورى از خراسان
و گر صد پرده را بر من بدرى
به خنجر دستم از دامن ببرى
بگيرم دامنت با تو بيايم
زمانى بى تو با موبد نپايم
كجا گر من دلى چون كوه دارم
بر انديشيدن هجرت نيارم
بخواهى رفتن اى خورشيد تابان
مرا فمره نباندن در بيابان
بخواهى بردن اى ديباى صدرنگ
زرويم رنگ وزتن زورو فرهنگ
چه بى رحمى چه بى مهرى چه بى شرم
كزين لابه نشد سنگين دلت نرم
همى گفت اين سخنها ويس دلبر
همى راند از دو ديده رود بربر
دل رامين نشد زان لابه خشنود
ز بس سختى تو گفتى آهنين بود
گرو بستند برف و خشم رامين
كه نه آن كم شود تا روز نه اين
چو ويس و دايه نوميدى گرفتند
ز رامين باز گشتند و برفتند
بشد ويس و بشد ماه جهان تاب
دلش پر آتش و ديده پر از آب
هم از سرما تنش لرزنده چون بيد
هم از رامين دلش بر گشته نوميد
همى گفت و اى من زين بخت وارون
كه گويى هست با جان منش خون
كه با من بخت من چندان ستيزد
كه روزى خون من ناگه بريزد
ز من ناكس تر اى دايه كه دانى
اگر زين بيش ورزم مهربانى
و گر باشم ازين پس مهر پرور
بيار انگشت و چشم من بر آور
چنان بيچاره گشت اندر تنم جان
كه بى جان تن بريز خاك پنهان
تن من گر بدين حسرت بميرد
به گيتى هيچ گورش نه پذيرد
كنون كز جان و از جانان بريدم
چه خواهم ديد ازين ندتر كه ديدم
به عشق اندر بلايى زين بتر نيست
سياهى را زپس رنگى دگر نيست


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد