آن روزها، همه چيز، طلايي بود. برگ درختان پاييز، آسمان، رنگ موي تمام مردان خيابان، حتي صداي آژير قرمز! جنگ شديدتر شده بود و محله ي ما، گيشا، هر شب ميزبان بمباران عراقي ها بود. اما دل من، حتي در تاريكي بمباران، همه چيز را طلايي مي ديد. چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرك پستچي موطلايي را گرفتم كه نامش را هم نمي دانستم. فوري مي گفتند: امرتان؟ مي گفتم: با خودشان كار دارم. با اخم دفاترشان را نگاه مي كردند و مي گفتند: نمي شناسيم. بشناسيم هم اجازه نداريم به شما چيزي بگيم! دختر جان. چرا نمي روي سراغ درس و زندگيت؟! زندگي؟! زندگي من، تمام مردان كوچه بودند كه با او اشتباه مي گرفتم، پسراني رنگ پريده با چشمان معصوم و دهاني خونين. ديگر مي دانستم كه دنيا جاي كوچكي است. مثل يك انبار تاريك كه آدمها در آن، هرگز همديگر را پيدا نمي كنند. دلم تنگ بود. فقط براي يك بار ديدنش، خودكارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشيد روي موهايش. حسي به من ميگفت ديگر ديدار در اين دنيا، ممكن نيست. هر چه را گم كني، براي هميشه گم كرده اي! هجده ساله بودم.خبرنگار، منتقد مجله و دانشجوي سال اول روانشناسي. قرار بود براي جشنواره ي تاتر دفاع مقدس، از طرف مجله، به يزد بروم. گفتند بليتها را پست مي كنند. بليت من نيامد! سردبيرم گفت: برو اداره ي پست مركز. شايد آنجا مانده. اداره ي پست مركز، شلوغ بود. مثل صف كوپن! انگار همه، چيزي گم كرده بودند يا آمده بودند براي خودشان، نامه اي پست كنند! اين همه عاشق در يك اداره! چرا يادم نمي رفت؟ خدايا هجده سالم بود! بايد يادم مي رفت. مسول باجه، هر چه گشت بليطي به اسم من پيدا نكرد. گفت: اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتي هاست. با عينك ذره بيني انگار مي خواهد كشف بزرگي كند در يك دفتر خيلي بزرگ، مثل دفترهاي سفره ي عقد، نميدانم دنبال چه مي گشت! يك دفعه مثل ارشميدس فرياد زد يافتم! ترسيدم. گفت:چيتا شيربي؟ گفتم نخير. چيستا يثربي. گفت: چه اسميه! واسه همين نرسيده! اومدن در خونه، همسايه ها گفتن چيتا نداريم! برگشت خورده. چرا زودتر نيامدي؟ لعنت به من كه هميشه دير مي رسم! انقدر ناراحت شدم كه نشستم. گفت: تقصير اسم خودته.حالا برو ببين حاج علي نامه هاي برگشتي رو برده؟ و ناگهان عربده كشيد: حاج علي! سايه لنگاني با يك كارتون ظاهرشد. با هم چيزي گفتند و سپس سايه برگشت. آفتاب كورم كرد! آرام گفت:بله. خانم يثربي! بليت سفر داريد. خوش به حالتان! پس اسمش علي بود! كف پستخانه بيهوش شدم! آخرين صدايي كه شنيدم: سرش! سرش نخوره به ميز! و دويد. صداي علي بود. پيك الهي من! چيستا يثربي
یکشنبه ۱۱ اسفند ۹۸ | ۲۱:۱۵ ۹۷ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است