داستان كوتاه آموزنده6

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده6

۸۷ بازديد

روزي ابوريحان درس به شاگردان مي گفت كه خونريز و قاتلي پاي به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او مي نگريستند و در دل هزار دشنام به او مي دادند كه چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روي به حكيم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فرداي آن روز، شاعري مديحه سراي دربار، پاي به محل درس گذارده تا سئوالي از حكيم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشايعت نموده تا به پاي صندلي استاد برسد. ديدند از استاد خبري نيست. هر طرف را نظر كردند، اثري از استاد نبود . يكي از شاگردان كه از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مي نمود در ميانه كوچه جلوي استاد را گرفته و پرسيد: چگونه است ديروز آدم كشي به ديدارتان آمد پاسخ پرسش هايش را گفتيد و امروز شاعر و نويسنده اي سرشناس آمده، محل درس را رها نموديد؟ ابوريحان گفت: يك بزهكار تنها به خودش و معدودي لطمه مي زند، اما يك نويسنده و شاعر خود فروخته كشوري را به آتش مي كشد. شاگرد متحير به چشمان استاد مي نگريست كه ابوريحان بيروني از او دور شد. ابوريحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نويسنده مزدور، از هر كشنده اي زيانبارتر است. ابوريحان بيروني دانشمند آزاده اي بود كه هيچگاه كسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خويش را وقف ساختن ابوريحان هاي ديگر كرد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.