جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشك لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
كاري نديده ام
بر لوح غم
گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد كرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند
افكنده سايه بر
سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يك نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يك شاخسار سبز
يك چشمه يك درخت
يك باغ پر شكوفه يك آسمان صاف
در دود و خاك و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من كه دختر شيرين زبان من
از من حكايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد
چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز كرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها كه سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شكوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي
رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشك خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال كوچك اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا كه فكر كوته و ديواره بلند
افكنده سايه بر
سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميكند
مي بينمش كه غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يك نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يك شاخسار سبز
يك چشمه يك درخت
يك باغ پرشكوفه يك آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي كوچك خود چشم بسته است
او را نگاه ميكنم و
رنج ميكشم
درختي خشك را مانم به صحرا
كه عمري سر كند تنهاي تنها
نه باراني كه آرد برگ و باري
نه برقي تا بسوزد هستيش را
چون خنده جام است درخشيدن خورشيد
جامي به من آريد كه خورشيد درخشيد
جامي نهد بند به خميازه آفاق
كه رسد روح به دروازه خورشيد
با خنده نوروز
همي بايد خنديد
با خنده خورشيد همي بايد نوشيد
خوش با قدم موكب نوروز نهد گام
ماه رمضان باده پرستان بخروشيد
اي ساقي گلچهره در اين صبح دل انگيز
لبريز بده جام مرا شادي جمشيد
هر جا گلي خندد با دوست بخنديد
هر گه كه بهار آيد با عشق بجوشيد
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد
غوغاي پندار نمي بردم
غوغاي پندارم نمي مرد
غمگين و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار مي كرد
چشمان تبدارم نمي خفت
افسانه گوي ناودان باد شبگرد
از بوي ميخك هاي باران خورده سرمست
سر مي كشيد از بام و از در
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در كوچه مي ريخت
گه پاي مي كوبيد روي دامن
كوه
گه دست مي افشاند روي سينه دشت
آسوده مي رقصيد و مي خنديد و ميگشت
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه مي گفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سي سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت
شكسته است
خود را چنين آسان چرا كردي فراموش
تنهاي تنها
خاموش خاموش
ديگر نمي نالي بدان شيرين زباني
ديگر نمي گويي حديث مهرباني
ديگر نمي خواني سرودي جاوداني
دست زمان ناي تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
اين دل كه مي لرزد ميان سينه تو
اين دل كه درياي وفا و مهرباني است
اين دل كه جز با مهرباني آشنا نيست
اين دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهاي تن تست
اين مهرباني ها هلاكت ميكند از دل حذر كن
از دل حذر كن
از اين محبت هاي بي حاصل حذر كن
مهر زن و فرزند را از دل بدر كن
يا دركنار زندگي ترك
هنر كن
يا با هنر از زندگي صرف نظر كن
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه ميگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
يك شب اگر دستت در آغوش كتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
اين زندگي رنج و عذاب است
جان
تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالي بزن بشكن قفس را
آزاد باش اين يك نفس را
از اين ملال آباد جانفرسا سفر كن
پرواز كن
پرواز كن
از تنگناي اين تباهي ها گذر كن
از چار ديوار ملال خود بپرهيز
آفاق را آغوش بر روي تو باز است
دستي
برافشان
شوري برانگيز
در دامن آزادي و شادي بياويز
از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز
وز طبع خود هر لحظه خورشيدي برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نيست
دنيا همين يك ذره جا نيست
سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روي دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالاي
باران
چشمان تبدار نمي خفت
او همچنان افسانه مي گفت
آزاد و وحشي باد شبگرد
از بوي ميخك هاي باران خورده سرمست
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در كوچه مي ريخت
آسوده مي خنديد و مي رقصيد و مي گشت
بيابان تا بيابان در غبار است
چراغ چشم ها در انتظار است
بار هر بيابان را سواري است
غبار اين بيابان بي سوار است
در صبح آشنايي شيرين مان
ترا
گفتم كه مرد عشق نئي باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم
مي خواهمت چو روز نخست ولي چه سود
مي خواستي
به خاطر سوگند هاي خويش
در بزم عشق بر سرمن جام نشكني
ميخواستي به پاس صفاي سرشك من
اين گونه دل شكسته به خاكم نيفكني
پنداشتي كه كوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش ميشود
پنداشتي كه ياد تو اين ياد دلنواز
درتنگناي سينه
فراموش مي شود
تو رفته اي كه
بي من تنها سفر كني
من مانده ام كه بي تو شب ها سحر كنم
تو رفته اي كه عشق من از سر بدر كني
من مانده ام كه عشق ترا تا ج سر كنم
روزي كه پيك مرگ مرا مي برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نيز مي برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشيذ جاوداني دنياي ديگرم
اي ستاره ها كه از جهان دور
چشمتان به چشم بي فروغ ماست
نامي از زمين و از بشر شنيده ايد
درميان آبي زلال آسمان
موج دود و خون و آتشي نديده
ايد
اين غبار محنتي كه در دل فضاست
اين ديار وحشتي كه در فضا رهاست
اين سراي ظلمتي كه آشيان ماست
در پي تباهي شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفينه اي كه مي رود به سوي ماه
از مسافري كه ميرسد ز گرد را ه
از زمين فتنه گر حذر كنيد
پاي اين بشر اگر
به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره اي كه پيش ديده مني
باورت نميشود كه در زمين
هركجا به هر كه ميرسي
خنجري ميان پشت خود نهفته است
پشت هر شكوفه تبسمي
خار جانگزاي حيله اي شكفته است
آنكه با تو ميزند صلاي مهر
جز ب فكر غارت دل تو نيست
گر چراغ روشني به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه اي است
اي ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درد دل كند
هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره بورت نمي شود
درميان باغ بي
ترانه زمين
ساقه هاي سبز آشتي شكسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نورس اميد
لب به خنده وانكرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي
سر به خاك غم سپرده است
اي ستاره باورت نميشود
آن سپيده دم كه با صفا و ناز
در فضاي بي كرانه مي دميد
ديگر
از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست
رنگ چهره زمين پريده است
آن شقايق شفق كه ميشكفت
عصر ها ميان موج نور
دامن از زمين كشيده است
سرخي و كبودي افق
قلب مردم به خاك و خون تپيده است
دود و آتش به آسمان رسيده است
ابرهاي روشني كه چون حرير
بستر
عروس ماه بود
پنبه هاي داغ هاي كهنه است
اي ستاره اي ستاره غريب
از بشر مگوي و از زمين مپرس
زير نعره گلوله هاي آتشين
از صفاي گونه هاي آتشين مپرس
زير سيلي شكنجه هاي دردناك
از زوال چهره هاي نازنين مپرس
پيش چشم كودكان بي پناه
از نگاه مادران
شرمگين مپرس
در جهنمي كه از جهان جداست
در جهنمي كه پيش ديده خداست
از لهيب كوره ها و كوه نعش ها
از غريو زنده ها ميان شعله ها
بيش از اين مپرس
بيش از اين مپرس
اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نميرسد
ما صداي گريه مان به
آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
اي كه دست من به دامنت نمي رسد
اشك من به دامن
تو ميچكد
با نسيم دلكش سحر
چشم خسته تو بسته ميشود
بي تو در حصار اين شب سياه
عقده هاي گريه شبانه ام
بر گلو شكسته ميشود
شب به خير
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستويي دهد بر جفت خود بوس
نگاهم ميدود بر سينه راه
ترا ديگر نخواهم ديد افسوس
چو از بنفشه بوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در جان من برانگيزد
كبوتر دلم از شوق ميگشايد بال
كه چون سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي كه غنچه
نشكفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نياويزد
فداي دست نوازشگر نسيم شوم
كه خوش به جام شرابم شكوفه ميريزد
تو هم مرا به نگاهي شكوفه باران كن
در اين چمن كه گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن به شراب من اي شكوفه بخت
كه مي خوش است كه با بوي گل درآميزد
من سكوت خويش را گم كرده ام
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
اي سكوت اي مادر فرياد ها
ساز جانم
از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهي داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شكفت
تو مرا بردي به شهر ياد ها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سكوت اي مادر فرياد ها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو كجايي تا بگيري داد من
گر سكوت خويش
را مي داشتم
زندگي پر بود از فرياد من