من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

غريو

۳۰ بازديد
 

سحر با من درآميزد كه برخيز
نسيمم گل به سر ريزد كه برخيز
زرافشان دختر زيباي خورشيد
سرودي خوش برانگيزد كه برخيز
سبو چشمك زنان از گوشه طاق
به دامانم
در آويزد كه برخيز
زمان گويد كه هان گر برنخيزي
غريو مرگ برخيزد كه برخيز


ستاره كور

۳۰ بازديد
 

ناتوان گذشته ام ز كوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون كلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان
از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال
سر نهاده چون اسير خسته جان
در كمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان كور
در غبار كهكشان سرنوشت
مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم كه گريه در نهان كنم
يا مرا جدايي تو مي كشد
يا ترا دوباره مهربان كنم
اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنكه با تو بود و با خدا نبود
مي كند هواي گريه هاي تلخ
آن كه خنده از لبش جدا نبود
بي تو من كجا روم كجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود كنم فرار
تا لبم دگر
نفس نمي رسد
ناله ام به گوش كس نمي رسد
مي رسي به كام دل كه بشنوي
ناله اي از ين قفس نمي رسد


سرو

۳۰ بازديد
 

در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاك كسي
زير يك سنگ كبود
دردل خاك سياه
مي درخشد دو نگاه
كه به ناكامي ازين محنت گاه
كرده افسانه هستي كوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ كبود
تا
كشم چهره بر آن خاك سياه
وندرين راه دراز
مي چكد بر رخ من اشك نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اكنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشك نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري كه نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست كسي
روح آواره كسيت
پاي آن سنگ كبود
كه در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شكافد دلم از زهر سكوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از
وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است كه شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه كه اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در
بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نتوفد جز باد
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و
مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن پيكر سرد
سرو را تاب و توان
مي بخشد
شب هم آغوش سكوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو كرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبكبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد


سرودي در بهار

۲۹ بازديد
 

پرستوهاي شب پرواز كردند
قناري ها سرودي ساز كردند
سحرخيزان شهر روشنايي
همه دروازه ها را باز كردند
شقايق ها سر از بستر كشيدند
شراب
صبحدم را سركشيدند
كبوترهاي زرين بال خورشيد
به سوي آسمان ها پر كشيدند
عروس گل سر و رويي بياراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال اين سبكبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانيد
مرا هم يك نفس از خود بدانيد
هزاران قصه
ناگفته دارم
غمم را بشنويداز خود مرانيد
شما دانيد و من كاين ناله از چيست
چهدردست اين كه در هر سينه اي نيست
ندانم آنكه سرشار از غم عشق
جدايي را تحمل مي كند كيست
مرا ?ا نازنين از ياد برده
به آغوش فراموشي سپرده
اميدم خفته اندوهم شكفته
دلم مرده تن و
جانم فسرده
اگر من لاله اي بودم به باغي
نسيمي مي گرفت از من سراغي
دريغا لاله اين شوره زارم
ندارم همدمي جز درد و داغي
دل من جام لبريز از صفا بود
ازين دلها ازين دلها جدا بود
شكستندش به خودخواهي شكستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
خدا را بلبلان تنها
مخوانيد
مرا هم يك نفس از خود بدانيد
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنويد از خود مرانيد


درياب مرا

۲۸ بازديد
 

اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا
افسانه عمري تو باري به سر آ دريا
اي اشك شباهنگت آيينه صد اندوه
اي ناله شبگيرت آهنگ عزا دريا
با كوكبه خورشيد
در پاي تو ميميرم
بر دار به بالينم دستي به دعا دريا
امواج تو نعشم را افكنده در اين ساحل
دريا ب مرا درياب مرا دريا
زان گمشدگان آخر با من سخني سر كن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا
چون من همه آشوبي در فتنه اين طوفان
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا
با زمزمه باران در پيش تو ميگريم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا
تنهايي و تاريكي آغاز كدورتهاست
خوش وقت سحر خيزان وان صبح و صفا دريا
بردار و ببر دريا اي پيكر بي جان را
در سينه گردابي بسپار و بيا دريا
تو مادر بي خوابي من كودك بي آرام
لالايي خود سر كن از
بهر خدا دريا
دور از خس و خاكم كن موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس كي بود و كجا دريا


دشت

۲۹ بازديد
 

در نوازشهاي باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگي جوشيده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفاي دشت من كوشيده بود
شبنم آن دشت از پاكيزگي
گوييا خورشيد را نوشيده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از اين سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
ياد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
دشت با
اندوه تلخ خويش تنها مانده است
زانهمه سرسبزي و شور و نشاط
سنگلاخي سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشيده است
چشمه سار لاله ها خوشيده است
جاي گندم هاي سبز
جاي دهقانان شاد
خارهاي جانگزا جوشيده است
بانگ بر ميدارم از دل
خون چكيد از شاخ گل باغ و
بهاران را چه شد
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگين كوه مي گويد جواب
خاك خون نوشيده است


درياي درد

۲۷ بازديد
 

درون سينه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشكفته پژمرد
دلم بي روي او درياي درد است
همين دريا مرا در خود فرو برد


دريچه

۲۹ بازديد
 

بازو به دور گردنم از مهر حلقه كن
بر آسمان بپاش شراب نگاه را
بگذار از دريچه چشم تو بنگرم
لبخند ماه را


دريا

۲۹ بازديد
 

به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يك تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي
به هر چشمي به اميدي كه اين اوست
نگاه
بي قرارم خيره مي ماند
يكي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند
غريبي بودم و گم كرده راهي
مرا با خود به هر سويي كشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
كه زير لب مرا ديوانه خواندند
ولي من چشم اميدم نمي خفت
كه مرغي آشيان گم كرده بودم
زهر بام و دري سر مي كشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم
اميد خسته ام از پاي نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا كه او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بي كس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده
دل از بي همزباني ها شكسته
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن كشيده
به خلوت سر به زير بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بي كس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سكوت جاوداني را شكستند
ميپرسيد اي سبكباران مي پرسيد
كه اين ديوانه از خود بدر كيست
چه گويم از كه گويم با كه گويم
كه اين ديوانه را از خود خبر نيست
به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه
به دريايي درافتد بي كرانه
لبي از قطره آبي تر نكرده
خورد از موج وحشي تازيانه
مي
پرسد اي سبكباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد


خوش به حال غنچه هاي نيمه باز

۳۰ بازديد
 

بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه
شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست
نرم نرمك مي رسد اينك بهار
خوش به خال روزگارا
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار
گر نكويي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ