عشق ما
صدايي شد
در دهان پرنده اي
و به دور دست ها رفت
و بين شاخ و برگ درختان
گم شد
عشق ما
صدايي شد
در دهان پرنده اي
و به دور دست ها رفت
و بين شاخ و برگ درختان
گم شد
سايه ي تو را مي خوانم
و در آن شنا مي كنم
و به ژرفا مي روم
براي يافتن مرواريدي كه
گم كرده ام
كتابي را مي خواهم
نا خوانا
كه در لابلاي سطر هايش
خيالي را تماشا كنم
گنگ
و آرزويي را ببينم
نا ممكن
كتابي را مي خواهم
نا خوانا
كه آينده ي روح من
باشد
چگونه خاك باغهاي درروس را
توبره مي كنند
براي ساختن خانه هاي بزرگ
آنها كه در آخر كار
مشتي خاك را مي بلعند
براي رسيدن به شعر
با بادها تا دور تر ها
رفتم
در جهت حركت باد بزن ِ
تقدير
و گاه به سوي دريا
دويدم
و گاه به سوي صحرا
من در اين جهت و آن جهت
رفتم
و به اين سو و آن سو رفتم
تا به شعر رسيدم
و از شعر گذشتم
چون در طول تاريخ
در مقابل واقعيت غير قابل قبول
قرار داشته ايم ناچار شعر گفته ايم
آقاي "پل سلان" را
مي بينم و حسش مي كنم
بي اينكه او را ديده باشم
يا صدايش را بدانم
آقاي "پل سلان" هست
جايي در همين اطراف
شايد نزديكي هاي
كتاب شعرش
بي آنكه برفي
آمده باشد
همه چيز سفيد رنگ
و يخ زده است
و بي آنكه شب در رسيده
باشد
همه جا سياه و يك
رنگ است
و فقط صداي تو است
كه مي بارد
چون برفي
در شب زمستاني
من به زندگي كردن
رضايت دادم
به خاطر برگ ها
و به خاطر دوستانم
سگ ها و گربه ها
و به خاطر چند عشق ِ
زود گذر
من به زندگي كردن
رضايت دارم
به خاطر تماشاي
لحظه ها