يكي از بزرگان عرب از قبيلهي بنيعامر ( احتمالا در زمانهي خلفاي بنياميه ) فرزندي نداشت ؛ پس از دعا و نذر و نياز بسيار ، خداوند به او پسري عنايت ميكند كه نامش را قيس ميگذارند . قيس هرچه بزرگتر ميشود ؛ بر زيبايي وكمالاتش افزوده ميگردد . تا اينكه به سن درس خواندن ميرسد و او را به مكتب ميفرستند .
در مكتب به جز پسرهاي ديگر ، دختراني نيز بودند كه هر كدام از قبيلهاي براي درس خواندن آمدهبودند . در ميان آنان دختري زيبارو بهنام ليلي ، دل از قيس ميبرد و كمكم خودش نيز دلباختهي قيس ميشود . اين دو ديگر فقط به اشتياق ديدار هم به مكتب ميروند . روزبهروز آتش اين عشق بيشتر شعله ميكشد و اگرچه سعي ميكنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند ؛ اما بيقراريهاي قيس باعث ميشود كه ديگران به او لقب مجنون (ديوانه) بدهند و آنقدر به طعنه سخن ميگويند تا به گوش پدر ليلي هم ميرسد ؛ بنابراين از رفتن ليلي به مكتب جلوگيري ميكند و اين فراق و نديدن روي معشوق ، شيدايي قيس را به نهايت ميرساند .
قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشكريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر ميخواند ؛ آنچنان كه كاملا بهنام مجنون معروف ميشود و قصهاش بر سر زبانها ميافتد . تنها دلخوشي او اين است كه شبها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسهاي بر در ديوار آنجا بزند و برگردد .
پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش ميكنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايدهاي نميبخشد . بالاخره پدر قيس تصميم ميگيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيلهي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بنيعامر را با احترام ميپذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس ميشود ؛ پدر ليلي ميگويد : « وصلت ديوانهاي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد ميدهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نميپذيرم .» پدر و خويشان مجنون نااميد برميگردند و او را پند ميدهند كه از عشق اين دختر صرفنظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيلهي بنيعامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفتهتر از پيش سر به بيابان ميگذارد و با جانوران و درندگان همدم ميشود .
پدر مجنون به توصيهي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه ميبرد و از او ميخواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقهي خانهي خدا را در دست ميگيرد و از پروردگار ميخواهد كه لحظه به لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آنقدر براي ليلي دعا ميكند ؛ كه پدرش درمييابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برميگردد .
در اين ميان مردي از قبيلهي بنياسد بهنام « ابنسلام » دلباختهي ليلي ميشود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او ميفرستد . پدر ليلي نميپذيرد و از او ميخواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد
روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزلخوانان و اشكريزان ميبيند . از حال او ميپرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را ميشنود به حالش رحمت ميآورد ؛ از او دلجويي ميكند و قول ميدهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عدهاي از دلاوران و جنگجويانش به قبيلهي ليلي ميرود و از آنان ميخواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نميپذيرند و آمادهي نبرد ميشوند . نوفل جنگ و كشتهشدن بيگناهان را صلاح نميبيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دلشكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان ميشود .
از سوي ديگر ابنسلام (خواستگار ليلي) آنقدر اصرار ميكند و هديه ميفرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت ميدهد . پس از جشن عروسي وقتي ابنسلام عروس را به خانه ميبرد ، هنگامي كه ميخواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي ميزند وبه خداوند قسم ميخورد كه : « اگر مرا هم بكشي نميتواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار از اين كار چشم ميپوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي ميشود .
در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي ميبيند ؛ فرياد برميآورد كه : « اي بيخبر! چرا بيهوده خود را عذاب ميدهي ؛ آنكه تو را اينچنين از عشقش بيتاب كردهاست ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بيقراري را رها كن كه زنان شايستهي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را ميشنود ؛ فريادي جگرسوز برميآورد و بيهوش به خاك ميغلطد . مرد پشيمان ميشود ؛ از شتر پياده ميگردد و از مجنون دلجويي ميكند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كردهاست ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نميآورد .» ولي مجنون دلخسته و نالان به راه ميافتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو ميكند و لب به شكايت ميگشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمانشكني خوارم نمودي ؛ اما چهكنم كه خوبرويي و اين بيوفائيت را هم تحمل ميكنم .» پدر مجنون باز به ديدار فرزندش ميرود و او را پند ميدهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد ميميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازميگردد و با جانوران همنشين ميشود . روزي سواري نامهاي از ليلي براي مجنون ميآورد كه در آن از وفاداريش به او خبر ميدهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامهاي لبريز از عشق به آن پاسخ ميدهد .
چندي بعد مادر مجنون نيز در ميگذرد و غم مجنون را صد چندان ميكند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام ميفرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديكتر نميشود و به پيرمرد ميگويد : « از مجنون بخواه آن غزلهايي را كه در وصف عشق من ميخواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » . مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي ميخواند و آرزو ميكند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمهگاه خود بازميگردد .
ليلي در خانهي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك ميريزد و در مقابل ديگران لبخند ميزند . تا اين كه ابنسلام (شوهر ليلي) بيمار ميشود و پس از مدتي از دنيا ميرود . ليلي مرگ همسر را بهانه ميكند ؛ بغضهاي گرهخورده در گلو را ميشكند و به ياد دوست گريه آغاز ميكند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدتها فرصت مييابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد .
با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود ميگيرد . بيماري ، پيكرش را در هم ميشكند و به بستر مرگ ميافتد . ليلي به مادرش وصيت ميكند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آنهنگام كه عاشق آوارهي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي ميآرايد و به خاكش ميسپارد .
چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره ميرسد ؛ اشكريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي ميآيد ؛ مزار او را در آغوش ميگيرد و چنان نعره ميزند و ميگريد كه هر شنوندهاي متأثر ميشود . سپس ليلي را خطاب قرار ميدهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار ميگذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفتهاي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آنگاه برميخيزد و سر به صحرا ميگذارد ؛ و همه جا را از مرثيههايي كه در سوگ ليلي ميخواند ؛ پر ناله ميكند . اما تاب نميآورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفتهاند برسر مزار ليلي باز ميگردد . مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر ميگيرد و از خدا ميخواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان ميآورد و جان به جان آفرين تسليم ميكند .
تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بودهاند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نميكنند ؛ به حدي كه مردم گمان ميكنند مجنون هنوز زندهاست و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آنجا را پيدا نميكند . پس از آنكه بالاخره جانوران پراكنده ميشوند ، مردمان ميبينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نماندهاست كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد . آنان آرامگاه ليلي را ميگشايند و استخوانهاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك ميسپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست دادهاست ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان ميكند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سالها زيارتگاه مردم بودهاست و هر دعايي در آنجا مستجاب ميشد .
شايد خيلي ها شهر شيراز را بيشتر از همه شهر هاي عالم دوست داشته باشند وارادت خاصي به اين شهر داشته باشند؛ به گمان خيلي ها قطعه اي ازبهشت برين خداست كه در اين جهان است، از هواي مطبوع آن گرفته واماكن متبركه و باغ هاي با صفاي آنجا ونسيم فرح بخش اين شهر زبانزد عالم و آدم است. خلاصه اينكه شيراز شهر شعر و ادب، هنر، ايمان و اخلاص است. اما تمام نعمت هاي خدا دادي به اين شهر يك مقام و منزلت دارند وجايگاه رفيع شاعر شيرين سخن سعدي شيرازي يك مقام ومنزلت و بركت خاصي ديگر. او به راستي ليله القدر شيراز است. البته هنوز هم زود است كه سعدي را آنطور كه هست بشناسيم. او همه چيز هست، استاد اخلاق، جامعه شناس، روان شناس، شاعر، عارف، صوفي، جهانگرد، پژوهشگر، مشاور، اديب و سخنور، نويسنده، گوينده، مفسر قرآن، عبد صالح خدا، واع1 مصلح و... .
سعدي را همگان به عنوان يك شاعر بلند آوازه قرن هفتم مي شناسند، در حاليكه مقام ومنزلت سعدي عليه الرحمه فراتر از يك شاعر است.
سعدي در خانواده مذهبي اهل سنت در قرن هفتم در شهر شيراز متولد شد و براي فراگيري علوم زمانه خود عازم نظاميه بغداد كه يكي از مراكز بزرگ دانشگاهي در آن روزگار بود، شد. پس از فراگيري علوم نظري وعقلي خود سالها در آنجا علاوه بر تحصيل به تدريس نيز مشغول گرديد، سپس عازم سفر طولاني خود شد كه اين سفر ساليان دراز به طول كشيد. اين سفر شامل شامات، سوريه، طرابلس، مصر، عدن، يمن، عربستان، و برخي ديگر از بلاد اسلامي در قرن هفتم بود، مي بايست اوضاع و احوال و نحوه زندگي مردم ايران و ساير كشورهاي اسلامي و كشورهاي اروپايي مقارن زمان زيست سعدي با دقت مطالعه گردد اين موضوع بسيار حائز اهميت است.
نحوه نگارش سعدي داراي سبك ويژه اي در نظم و نثر است و خود سعدي بنيانگذار سبك خاصي است كه تا به امروز در نظم و نثر خيلي ها از او تقليد نمودند، ليكن تاكنون احدي موفق نشده در ريزه كاريها و شاهكاري كلامي هنر نگارش به رقابت با اوبپردازند، سعدي كلامش را به صورت ايجاز يعني خلاصه نويسي تؤام با فصاحت توسعه داده و نحوه نگارش او در گلستان به تقليد از كلام الله مجيد مي باشد؛ يعني كلمات كوتاه و داراي نوعي وزن است كه به قرينه سجع به كار برده و كلامش را به سخنان حكيمانه و پند و مؤعظه پرداخته و هدفي خاصي را دنبال مي كرده. اين وحدت طولي و وحدت رويه در همه جا رعايت شده است. سعدي عليه الرحمه استاد مسلم نظم و نثر بوده و در هر دو زمينه نهايت مهارت و استادي خود را بارها به ثبوت رسانده، آگاهي كامل به ادبيات عرب دارد و اشعار فراواني نيز به عربي سروده، آشنايي كامل به علما، نويسندگان، شاعران، فلاسفه گذشته و هم عصر خود در بلاد اسلامي دارد، نام مكان ها و محل ها را به خوبي به خاطر دارد و از آن ها ياد مي كند، اهل تحقيق و تدبر در امور وژرف نگري است، عاقبت انديش و عافيت طلب است، انساني پخته و عاقل و صاحب خرد است و خود باخته و جاه طلب نيست، پابند دين است و در دين خود مقيد است، از رياكاري و فريب مردم به شدت متنفر است، زود باور و ساده لوح و كج خيال نيست، در علوم كلامي و عقلي صاحب راي است و كاملا سيطره دارد، اساساً شاعر نيست بلكه اين شيوه را جهت ترويج دين و تبليغ ديانت انجام داده، پادشاهان و امراء كشور و بزرگان از محضر او استفاده نمودند. آگاهانه عمل مي كرد ه و اهل منبر و مسجد و موعظه است و خود پاي بند اصول و اساس اسلام است، اسلام او عاريتي نيست، تعبد و تلمذ در پوست و خون او وارد شده، به قبر و قيامت و واقعه آنجا بسيار توجه داشته و لحظات عمر را عاريتي مي دانسته و مي گويد:
« دنيا را بقا نيست و خلق را وفا نيست » سعدي عليه الرحمه آنقدر در بي ثباتي دنيا مي گويد كه اي صاحب عقل و خرد كه خودمي داني دنيا محل كوچ است و خانه نساختي و خيمه بر پا كردي هوش دار ! كه وقت كوبيدن ميخ خيمه نيست.
«مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ايم»
معلم اخلاق است واسطوره عاقبت انديشي واسوه تقوي و خودآگانه و از روي خرد وانديشه سخن مي گويد:
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز/ كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
مي داند كه عمر را مجالي نيست تا بتواند به ابناي بشر پند و مؤعظه نمايد؛ با ابداع بوستان و گلستان و كلياتش موفق شد به اين انديشه خردمندانه جامه عمل بپوشاند؛ اما مهمترين معيار سعدي اين است كه فريفته و خود باخته و بي خود از خود نشده باهمگان بوده و صفات غيرانساني و غير اسلامي را بخود نگرفته و تقليد كوركورانه از احدي نكرده بنده و برده و جيره خوار كسي نيست، رفتار و منش خود را وسيله پيشرفت دنياي مادي خود نكرده بلكه وسيله پيشرفت دين و رفاه آن نموده، تار و پود او را ايمان به خدا و اخلاص در عمل صالح و سفارش به مردم در پايداري به حق و حقانيت است.
ما نصيحت به جاي خود كرديم/ روزگاري در اين سرا برديم
سعدي نيايد بگوش رغبت كس/ بر رسولان پيام باشد وبس
سعدي نگاه عميق به آيات قرآن كريم داشته و با آوردن حكايات مختلف در گلستان و بوستان و كلياتش به خواننده مي آموزد كه تنها خواندن آيات قرآن كافي نيست بلكه بايست در آن با ديدن تأمل و تدبيرو تدبر نگريست . سعدي اديب گراسنگ و دانشورگرانمايه و درد آشنا؛ در ابعاد مختلف شخصيت او، زمان او، مكان او، نحوه ديدگاه او و نماد و اختصاصات لغوي نظم ونثر او را بايست موشكافانه مورد بررسي قرار داد به قول اديب معاصر محمد علي فروغي در مورد ايجاز سخن سعدي چنين مي نويسد : كه..... (ايجاز او در حد اعجاز است ) اين گفته مبالغه و تحسين نيست يك حقيقت عيني است.
سعدي شيرازي بي شك در گلستانش از قرآن تقليدي هنرمندانه و شاهكاري بي همتا نموده، و سخنش كوتاه است اما معناي بلند و ژرف نگر دارد و كلام را دستخوش بازيچه و رنگ آميزي حروف بي معنا قرار نداده. در حكايات سعدي عليه الرحمه يك طرف قضيه خواه وزير باشد يا درويش يا كنيز و غلام اهل تفكر و تدبير و صاحب عقل است و طرف ديگر اهل هواي نفس و غفلت و بي خبر و عصيان گري، عقلي كه سعدي از آن ياد مي كند عقل صرفاً مادي و معاشي نيست عقل عاقبت انديشي است، گاهي ستيزه عقل معاشي با عقل معادي است و آخر الامر عقل، عقل معادي بر عقل معاشي غلبه مي كند، سعدي از ، زاهد زهد فروش، تهيدست گناهكار، پادشاه ظالم، عالم بي عمل، كار بي ثمر، فاضل بي فضل، پير هوسباز، جوان عياش، توانگر بخيل، زنبور بي عسل و ... در گلستانش به عنوان نماد و سنبل بدي ياد كرده، خواندن كليات سعدي ملال انگيز و كسل آور و اتلاف كننده وقت نيست، كليات او به منزله محكي است براي محك زدن عيار زر تا سره از ناسره، غور و تفكر در كليات سعدي نوعي دارويي است كه وجدان را در آدمي بيدار نگه مي دارد و از خواب غفلت باز مي دارد، نيروي اخلاص را زنده مي كند و تقويت مي نمايد، بي قرار و آشفتگي خيال را مي زدايد و آرامش خيال و ديده بصيرت نگر مي دهد.
به نظر مي رسد چنانچه هر روز كتاب كليات شيخ سعدي مورد مطالعه دقيق قرار گيرد اثرات درماني آن در روح و جسم خواننده كاملاً محسوس خواهد بود.
خصوصيات و خلقيات و روش و منش شيخ اجل سعدي شيرازي را مي توان به خوبي در كليات او مشاهده كرد او هرگز از روزگار غدار شكايت و گله نكرده چون اهل صبر، قناعت، تعبد، شكر، رضا، تواضع بوده و خود در باب سوم در فضيلت قناعت چنين مي نگارد : ....... كه هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان در هم نكشيده، مگر وقتي پايم برهنه مانده بود و استطاعت پاي پوشي نداشتم به جامع كوفه درآمدم دلتنگ، يكي را ديدم كه پاي نداشت، سپاس نعمت حق به جاي آوردم و بر بي كفشي صبر كردم
شايان ذكر است برخي از ضرب المثل هاي ما كه در سخنان روزمره به كار مي گيريم نخستين بار در گلستان سعدي بكار رفته ليكن خودمان اطلاع از اين امر كمتر داريم، شيوه و نگاش گلستان به سبك خاصي است در ابتداي هر حكايت متن آموزنده اي به صورت نثر موزون به كار رفته و سپس چند بيت در همان ارتباط مطرح گرديده، اكثر حكايات سعدي عليه الرحمه در باب هاي هشت گانه گلستان به صورت كوتاه است و در چند جمله خلاصه شده و تعداد محدودي نيز داراي متن طولاني تري مي باشد، سبك بيان و شرح حكايات در گلستان به نحوه بيان شده كه خواننده احساس خستگي نمي كند در برخي حكايات موضوع واقعه شرح حال خود سعدي است كه در قالب يك حكايت كوتاه بيان كرده و در پايان يك نتيجه اخلاقي گرفته و در برخي روايات نيز از قول ديگران موضوعي را بازگو كرده. در تمام متون نگارش شده توسط سعدي ما شاهد يك وجدان بيدار هستيم كه به صورت نامرئي ما را هدايت مي كند و پنداري روح آن بزرگوار همه جا همراه ماست. سبك و نگارش سعدي از ساير نويسندگان و شاعران كاملاً قابل شناسايي است سبك خاص خود را دارد.
بعيد به نظر مي رسد سعدي مثل و مانندي داشته باشد، ابعاد شخصيتي و ظرفيت ذاتي و پتانسيل هنري و مقام اين عارف به قدري بالا است كه او را از ديگران ممتاز نموده، معيار و ملاك او جهاني است و ارزش ها نزد او فراتر از مرز جغرافيايي است آن جا كه مي فر مايد:
بني آدم اعضاء يكديگرند/ كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار/ دگر عضو ها را نماند قرار
سعدي كليات خود را همانند سفره براي همگان از فقير و توانگر، مريد و مرشد، مصلح و ملحد، عالم و جاهل گسترده و هر كس به اندازه بضاعت و خرد خود از آن بهره مي گيرد.
اكنون نيز آن گنبد لاجوردي مقبره او، آدمي را به ياد مساجد و قداست آن مي اندازد و سادگي قبرش همانند خانقاه و زندگي درويش مسلكان او مي باشد، و آن گنبد لاجوردي كه بر مزار آن بزرگوار سعدي شيرازي ساختند مانند نگين انگشتري ست بر شهر شيراز كه بر تارك اين شهر شعر پرور مي درخشد.
دانلود بخش نهم فايل صوتي شعر ( 353 كيلوبايت )
دانلود بخش هشتم فايل صوتي شعر ( 580 كيلوبايت )
دانلود بخش هفتم فايل صوتي شعر ( 937 كيلوبايت )
دانلود بخش ششم فايل صوتي شعر ( 1 مگابايت )
دانلود بخش پنجم فايل صوتي شعر ( 469 كيلوبايت )
دانلود بخش چهارم فايل صوتي شعر ( ۱.۰۵ مگابايت )
دانلود بخش سوم فايل صوتي شعر ( 500 كيلوبايت )
دانلود بخش دوم فايل صوتي شعر ( 547 كيلوبايت )
دانلود بخش اول فايل صوتي شعر ( 674 كيلوبايت )
اهل كاشانم.
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن
ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي
كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي
قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم
نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد
ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده
است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته
سرو.
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم،
پي قد قامت موج.
كعبه
ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ
، مي رود شهر به شهر.
حجر الاسود من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام
نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق
كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي
دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل
كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك سيلك.
نسبم
شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو
برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم
وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم
وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي
خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي
ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ
ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه
بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ،
مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري
تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي
سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن
حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار
پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي
بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم
در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت
سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ
عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه
شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در
آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر
تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي
در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام
ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ،
سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت
آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ،
بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه نصيحت
گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: شما
من كتابي ديدم
، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از
سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز
سوال.
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و
امثال.
عارفي ديدم بارش تننا ها يا هو.
من قطاري ديدم ، روشنايي مي
برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه
سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي
برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا
بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از
كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ
خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي
رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل
سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به
سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر
پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل
فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي
بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده
بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از خزر نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا
بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت
خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا
بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس
اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه
نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان
يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر
ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي
پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با
خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ
زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ نازي ها با
ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي
مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به
برنامه دفع آفات.
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر لوله كشي.
حمله
هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك
شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر
به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك
جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور
سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست دولت.
قتل يك شاعر
افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي
رفت.
جغد در باغ معلق مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس
تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام نگين ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر
هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را،
كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان
را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت
ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من
كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر
شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه
را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از
پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ،
باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم
شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي
شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب
شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده
را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر
عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن
شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از
باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ،
سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم
سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره
هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت
دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به
زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من
مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن
سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر
از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان
لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا
بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك
آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم
اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي
شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي
مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در
ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي
است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي
نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي
چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت
است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه
يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن
يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي ماه،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه
دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي مجذور آينه است.
زندگي گل به توان
ابديت،
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما،
زندگي هندسه ساده و يكسان
نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ،
زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي
دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس
هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور
ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود
باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را،
زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير
باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن
خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر
كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنوناست.
رخت
ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن
كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا
نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در
آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش
باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك
بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و
نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و
كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و
نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم
داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در
پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و
بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.
و نپرسيم كجاييم،
بو
كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا
قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت
سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر
پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر
خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.
لب دريا
برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.
ريگي از روي زمين
برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده
ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره
بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من
آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده
است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر
نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و
هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با
خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول
قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه
در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ
است.)
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.
پرده
را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه
مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به
دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز
بنويسد.
به خيابان برود.
ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در
زير درخت.
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در
افسون گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم
و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را
پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را
بنشانيم ميان دو هجاي هستي.
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از
دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از
تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه
و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز
حقيقت بدويم.
كاش مي فهميدي...!
كاش مي دانستي...!
نفسي نيست به تو هديه كنم...!
همه ي ميراثم
خانه باغي است
پدرداد به من
باغ كاكتوسي كه
بي نهايت زيباست
آه ...!
در باغ ما
عشق با نغمه ي كركس
چه شور انگيز است
همدم خلوت اين باغ كلاغي زيباست
واقعا بوي لجن
بركه ي خوشبختي را
چه معطر دارد
بلبل از اين همه شادي
پر خود بشكست
كاش مي دانستي...!
كاش مي فهميدي...!
نفسي نيست به تو هديه كنم...!
اندر اين باغ بهشت
آرزوي من تنها
فقط كبريت است....