يك عمر به شورِ شهوت و خشم و نياز
بيدار سپرده راهِ پُر شيب و فراز:
ناگاه كني نگاه بر پهنۀ راز،
بيني كه گذشته بود يك خوابِ دراز!
يك عمر به شورِ شهوت و خشم و نياز
بيدار سپرده راهِ پُر شيب و فراز:
ناگاه كني نگاه بر پهنۀ راز،
بيني كه گذشته بود يك خوابِ دراز!
بر اسبِ هوا پيادۀ هيهاتم،
فرزينِ من عقل وُ من از او شهماتم؛
مخلوق، همه فرشته از بي عقلي،
ديوانه من وُ اشرفِ مخلوقاتم!
با خندۀ صبح دخترِ غنچه شكفت،
شد با پسرِ نسيم در گفت و شنفت:
از غم نشنيد هيچ و از مرگ نگفت،
چون نوبتِ او رسيد، در خاك بخفت!
هستيم و مجالِ ديدنِ هستي هست،
شادي و غمِ بلندي و پستي هست:
گر نيست مجالِ ماندن و دانستن،
نوميد مباش، پوچي و مستي هست
تا زندگي ام اميدِ هستي دارد،
تا چشم و دلم هواي مستي دارد،
افسانۀ مرگ را ندارم باور،
هرچند كه تن روي به پستي دارد!
خود خواستنم تيغِ خود آزاري شد؛
رهتوشۀ سربلندي ام خواري شد؛
خنديدم و عمر را به بازي بردم،
چون باختمش، پاسخِ من زاري شد
در حكمِ طبيعتيم و محكوم به زيست؛
جُز پيروي از خواستِ او راهي نيست:
تا خواستِ اوست آنچه دل مي خواهد،
اين گفتنِ «من دلم چنين خواهد» چيست؟
هستي ست، مگو چه رمز و رازي دارد!
صبح است و هواي دلنوازي دارد:
همچون دلِ من، به شاخساران، هر برگ
در نور و نسيم اهتزازي دارد
صد سال از اين پيش همين بود جهان؛
از مردمِ آن عهد نمانده ست نشان:
اي صاحبِ امروز، تكبّر مفروش،
فرداكه شود، رفته اي از يادِ زمان!
از ديرباز
همواره گفته اند
كه در زير آسمان
رنگي
بالاتر از سياهي نيست؛
امّا اگر دُرُست ببينيم،
رنگ نه،
چيزي مگر خيالِ واهي
نيست!
اين ديوِ رنگ خوار
هر لحظه روشناييِ عالم را
در خود به نيستي
تهديد مي كند؛
با هيبتِ سكون و سكوتش
انسان را
از عشق،
از خدا
نوميد مي كند.
شايد
بايد هميشه گفت كه رنگي
زيباتر از سپيدي
نيست؛
اين رنگِ مهربان
در جلوه اش نشاني
از ترس و نااميدي
نيست.
رفتارِ او
با رنگهاي ديگر
رفتارِ مادري ست
كه پنداري
آنها همه
زاييدگانِ اويند،
نورِ برون دميده
از ديدگانِ اويند.
شايد
بايد بگوييم:
«سياهي
بي رنگ است!
امّا
بالاتر از سپيدي،
زيباتر از سپيدي
رنگي نيست!