من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

زندگينامه يوسفعلي ميرشكاك

۳۱ بازديد

"براي جستجو در اشعار يوسفعلي ميرشكاك كليك كنيد"

يوسفعلي ميرشكاك

يوسفعلي ميرشكاك در بيستم شهريور 1338 در روستاي خيرآباد بن معلا در بخش لرستان خوزستان و از توابع شوش دانيال متولد شد . او از سال 58 ساكن تهران شد و همكاري خود را با روزنامه جمهوري اسلامي آغاز كرد . وي از زمره شاعراني است كه در نخستين شب شعر انقلاب كه در تهران در سال 58 برگزار شد شركت كرد و به شعرخواني پرداخت . همكاري با مراكز فرهنگي سپاه پاسداران ، بنياد امور مهاجرين ، بسيج سپاه پاسداران شوش دانيال و حوزه هنري ازجمله فعاليتهاي او در عرصه فرهنگي است . ميرشكاك در اوايل انقلاب در روزنامه جمهوري اسلامي و در ستوني با عنوان «صداي سرخ شاعران مسلمان» به معرفي و مصاحبه با شاعران انقلاب پرداخت .

  اشعار يوسفعلي ميرشكاك


در چاه عسرت

۳۱ بازديد

 

در سوك بقيةالله مصطفوي امام خميني و بيعت با جانشين روح خدا آيت‌الله خامنه‌اي

سر بر آر اي خصم كافر كيش! حيدر مرده است
معني انا فتحنا، سرّ اكبر مرده است

صاحب معراج، يعني مصطفي منبر سپرد
آنكه بر منبر سلوني گفت و منبر مرده است

اي يهود خيبري! بردار دست از آستين
مرتضي، صاحب لواي فتح خيبر مرده است

گر حسن را زهر خواهي داد، اي فرزند هند!
گاه شد، چون صاحب تيغ دو پيكر مرده است

زينبي كو تا بگريد زار بر نعش حسين؟
يا حسين! آيا كسي جز تو مكرر مرده است؟

آفتاب دين احمد، جانشين بوتراب
بر سر حق سدر سبز سايه‌گستر مرده است

كهف كامل، آخرين فرزند صدق مصطفي
شهپر جبريل، اسماعيل هاجر مرده است

لا فتي الاّ علي لا سيف الا ذوالفقار
روز خندق پيش چشم خيل كافر مرده است

خاك بر سر كن، الا شرق حقيقت هم‌عنان!
باختر پيوند! شادي كن كه خاور مرده است

«دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد ازين تدبير ما؟»

بشنو اي ميراجل! خورشيد را از ما مگير
آفتاب غيرت توحيد را از ما مگير

مرجع ما ملجاء ما، تيغ ما تمهيد ماست
تا رسد مهدي به ما، تمهيد را از ما مگير

زندگي ما را ببخش ارزان‌، كه بويحياستي
ديده صد يحيي ازو تعميد را از ما مگير

سركشي كن گرنه اندر مهد عقلي اي ملك
عشق را، امداد بي تمديد را از ما مگير

درد دين مصطفي داري اگر، تأخير كن
مرتضاي مرجع تقليد را از ما مگير

اي زمين! هموار شو، اي آسمان! بر خود بلرز
اي زمان! صاحب زمان تأييد را از ما مگير

اي امام عاشقان! گر مي روي، ما را ببر
يا بگو با حق كه اين توحيد را از ما مگير

خبرگان بي شبهه يعني معني روح خدا
يا قويم! اين قوم با تاكيد را از ما مگير

سيد صنديد، صاحب مسند تفريد شد
اين امير عرصه تجريد را از ما مگير

جانشين ميرصاحب افسر گردون رسيد
دل قوي داريد، اي موسائيان!هارون رسيد

خود سلامت چيست؟ جز ترك سلامت داشتن
سينه عريان پيش شمشير ملامت داشتن

ترك نفس فتنه‌جو گفتن به تأييد ولي
رو به فرزند پيمبر كرده بيعت داشتن

همچو احمد يادگار آن امام از اين امام
امر پذيرفتن، به‌صدق دل اطاعت داشتن

اي مرايي! صدق دل پيش آر و درد دين، كه من
مي‌ندارم با خسان گوش نصيحت داشتن

رو به پيشاني مناز؛ اي مدعي! كز سجده‌ات
در نيابم جز منافق را علامت داشتن

من مديح كس نگويم جز به امر مرتضي
اينت معناي دل و دين با ولايت داشتن

گر نفرمايد مرا حيدر كه بنويس اي جهول
كي جنونم را بود تاب عبارت داشتن؟

داند آنكو خود امير ماست امروز، اي عنود!
نيست اين ديوانه را با مدح عادت داشتن

يوسف اندر چاه عسرت گريه ي حيدر شنيد
بشنو، ار با توست پرواي قيامت داشتن:

دين احمد برگزيدي فارغ از انديشه باش
با علي همراه اگر هستي ملامت پيشه باش

هر كه بيرون ماند ازين امّت بلايي ديگر است
هر كه تنها رفت، گو رو، بينوايي ديگر است

داند آنكو در خرابات مغان فرد آمده‌ست
بر سر ما سايه روح خدايي ديگر است

درد دين را اقتدا گر مي‌كني، نك مرد دين
ورنه در بازار دنيا مقتدايي ديگر است

مقتدايي كش تو بهتر مي‌شناسي از پدر
آنكه در خط تو زو هر دم خطايي ديگر است

جز هواي دين و دنياي همين مردم، به حق
باطل است اندر سر هر كس هوايي ديگر است

بيم شرق كافر اندر سر كه دارد؟ پيش ما
شرق همچون غرب ويران روستايي ديگر است

روز هيجا هر كه را ترديد بردارد ز جا
خصم را ياريگر بي‌دست و پايي ديگر است

اهل وحدت را نباشد فكر فردا داشتن
چند ازين فردا؟ كه فردا كربلايي ديگر است

خواب مصر مرگ خونين مرا تعبير كرد
آنكه خندان گفت: يوسف را بهايي ديگر است

مژده ايدل مي‌تپي آخر به خون خويشتن
مي‌رسي روزي به پاداش جنون خويشتن

اي جنون! گل كن كه پيشاني نبندد راه من
زلف در قحط پريشاني نبندد راه من

يا مرا بردار و در آيينه زنداني مخواه
يا بگو ديوار حيراني نبندد راه من

با خسان تا كي تواضع پيشه باشم؟ اي جنون!
حيلتي؛ تا نان و ناداني نبندد راه من

عشق تا بردار مي‌خواهد مرا منصوروار
عقل كارافزا به ويراني نبندد راه من

گر نهم پا از صراط حق برون، دانم كسي
جز همين ميرخراساني نبندد راه من

هر كه از حيدر ادب دارد مجابم مي‌كند
ور نه آداب مسلماني نبندد راه من

فاش مي‌گويم پس از روح خدا، اي مقتدا!
جز تو تمهيدي و برهاني نبندد راه من

با همين آلوده داماني هزاران ديو دين
تا تويي حرز سليماني، نبندد راه من

تا مرا رايات احمد، رو به رحمان مي‌برد
فتنه آيات شيطاني نبندد راه من

بيعتم را تا نگردانم به خون خويش رنگ
هستم اي رهبر! به سوداي تو نادرويش رنگ

يك دو شاعر شعر خود را فقه اكبر كرده‌اند
حظ نفس خويش را با حق برابر كرده‌اند

خام ريشي چند گرد خود فراهم يافته
پارگين خويش را تسنيم و كوثر كرده‌اند

كيستند اين بوالحكم كيشان كه با نفي رسول
اختيار مذهب بوجهل كافر كرده‌اند؟

زلّه‌اي از خوان خبث بولهب برداشته
قبض و بسطي خوانده انكار پيمبر كرده‌اند

غافلند آيا كه امّت بيعتي عمار وش
با كسي كش گفت روح‌الله برادر، كرده‌اند

مرگ آنان باد كز اثبات شان مصطفي
قصد نفي ذوالفقار و دست حيدر كرده‌اند

ما گرفتار عزاي آنكه اندر ماتمش
ساكنان سدره، صد ره خاك بر سر كرده‌اند

وين خوارج بار ديگر زهد خشك خويش را
از تف خون امام شيعيان‌ تر كرده‌اند

حبّذا وقت قلندر پيشه مرداني كه فرق
غرق خون در ماتم عظماي رهبر كرده‌اند

شيعه! سر بردار، هنگام كفن پوشيدن است
غرق خون گل كن، بهار رنگ در جوشيدن است

چشم وا كرديم، رنگي از بهار آموختيم
شد فراهم گوش، آواز هزار آموختيم

فتنه آخر زمان رنگي به روي ما شكست
تا ز چشم يار درس انتظار آموختيم

در تكاپوي سراغ بي‌نشان معشوق خويش
جاده‌ها خوانديم و غوغاي غبار آموختيم

خاك دامن‌گير غربت بود و داغ بي‌كسي
سايه زلف بتان ديديم و كار آموختيم

جز پريشاني كه دارد فكر سامان يافتن؟
سير بخت خود ز وضع روزگار آموختيم

عشق محرومان به بازارت خريداري نيافت
سوختيم و معني شمع مزار آموختيم

جز جنون ما به غيرت دستگير ما نبود
هر كرا سود و زيان در كوي يار آموختيم

گر نداري درد درويشان بديشان رو مكن
زين فناكيشان من و منصوردار آموختيم

پرسش ما بيدلان را پاسخي با كس نبود
بيكسي را ناله‌اي در كوهسار آموختيم

«حيرت آهنگم چه مي‌پرسي زبان راز من؟
گوش بر آئينه نه، تا بشنوي آواز من»


سمندر سفر رنج

۳۰ بازديد

 

به مناسبت سرنگوني هواپيماي مسافربري ايران به دست سربازان جامعه ي باز

دريا! دريا! صبور و سرد چرايي
دست گشادي نياز را و نشستي
ديري در معبد سكوت سترون
بر دل داغ هزار سرو سيه پوش
در سر تصوير مرگ سرخ سياووش
در چشم اما عبور آتش و آهن

دريا! با تازيانه هاي فرنگان
خونين بر گرده ات گشاده زبانها
تا كي خواهي صبور و سرد به جا ماند؟
لختي ياد آر از آن شكوه كه پژمرد
چون زخمي شعله ور كه در جگر من
ديوي شد ژرف كاو و جان مرا خورد

لختي ياد آر، نيمروز نه اين بود
خسته، خراب، آستين پر از ستم و سنگ
بر شده بر بام آسمانش فغانها
ياد آر از تاجبخش و رخش ظفرپوي
وز پي فرّ و فروغ روي فرامرز
آنگاه، آيينه گزين خداوند
تفته تر از تفتان، آفت دل گشتاسب
زاده ي سام، آفتاب زاد دماوند

دريا! تنها نه نيمروز گرفتار
در نفس سهمناك باد فرنگ است
فتنه ي آن ديو، هرچه چشم پريوار
عطسه ي آن اژدها، هرجا جنگ است

از بس آمد شد غريبه ي غربي
موج دروغين گرفته گرم به سيلي ت
دريا! راضي مشو فرنگ بريزد
خون سياوُش وشان به دامن نيلي ت

بر تو نه بسيار گام ها زده ام من
با دل اندوهناك در شب روشن؟

دريا! آه اي دل دريده ي سهراب!
خون مني، نقش تازيانه ي بهرام!
اشك مني بر تن فسرده ي بيژن!
آه خليج شكسته! تيشه ي فرهاد!
تا كي در بيستون شيون شيرين
نفرين مادران شيفته در باد؟
نعش جوانان به روي شانه ي گرداب؟

ديدي آه اي خليج خون نياكان
سيمرغ خونچكان چگونه فرو ريخت؟
ديدي و از شرم خويش در پس هر پلك
چشمي پنهان شدت، چو ماتم پاكان
در دل درواي من _سراب ستمكار_
ايرانم من خليج! مرغ گرفتار
بالي خون حسين در شب موعود
بال دگر، خون پر فشان «فرود»م
كز تب روزي كه «توس» مي زندم راه
مي شكفد چشم تر، در آتش و دودم

دريا! دامان سبز من كه در آتش
سرختر از دوزخي و لانه ماران
امواجت هركدام، گور گلي سرخ
گردابت نعش سرنگون سواران

ايران مي گفت و باد با خود مي برد
بر هر موج از خليج خونين، خاموش
آينه اي ارغواني از شب تاراج
چيزي مي شد در آفتاب فراموش

دريا! دريا! سمندرسفر رنج
صاحب زنجي كن از كنام برون آي


رباعي 9

۳۰ بازديد

 

اي محو كمال تو جهان تا به ابد
اي بنده ي احمد و خداوند احد
اي اسم تو اسم اعظم و رسم تو دين
در فرش علي به عرش الله صمد


رباعي 10

۳۱ بازديد

 

تو تار شدي، ز هر طرف پود شديم
صدبار عدم شديم و موجود شديم
صدبار غبار ره موعود شديم
القصه نيامدي و نابود شديم


زبان حال يك كارگر آسفالت كار

۲۸ بازديد

 

شب، صداي سوت پاسبون

شب، هواي گرم پشت بون

شب، هراس آفتاب گرم ظهر و كار

شب، سكوت، انتظار


***


_بوي قير و شن هنوز تو دماغمه

از دلم بلنده بوي گير و دار يه حموم گرم

روي بالشاي غلطكي

يه لحاف بي قرار


رباعي 7

۲۹ بازديد

 

اي صبح ازل خيالي از خنده ي تو
شاهان و پيمبران همه بنده ي تو
با من نظري كن كه نباشم در حشر
شرمنده ي آن كه نيست شرمنده ي تو


رباعي 8

۳۳ بازديد

 

گفتم به دل از داغ تو مضمون بندم
ممكن نشد آفتاب در خون بندم
برخيزم و پيدا كنم آيينه وشي
تا تهمت خود به نام مجنون بندم


رباعي 5

۲۸ بازديد

 

عمريست كه جز عشق علي كارم نيست
جز ياد علي مونس و غمخوارم نيست
گر با دو جهان خدا به كين برخيزم
دانم كه به جز علي نگهدارم نيست


رباعي 6

۳۱ بازديد

 

عمري عبث آرزوي حق مي كردم
روي دل خود به سوي حق مي كردم
با خود همه گفتگوي حق مي كردم
حق بودم و جستجوي حق مي كردم