شعري ناشيانه
شاعر : تارا محمد صالحي
روزي مردي در قطار
به من سيگاري تعارف كرد
و ناشيانه براي چشمهايم
شعري گفت
او يادش رفت بنويسد
و من هم
جز تلخي سيگارش
چيزي به خاطر نمي آورم.
شعري ناشيانه
شاعر : تارا محمد صالحي
روزي مردي در قطار
به من سيگاري تعارف كرد
و ناشيانه براي چشمهايم
شعري گفت
او يادش رفت بنويسد
و من هم
جز تلخي سيگارش
چيزي به خاطر نمي آورم.
شدم اسير واژه ها
شاعر : كريم لقماني
چرانظاره ميكني به لحظه هاي زارمن
مخند دگركه اين شده تمام كاروبارمن
فتاده قلعه وحصاربدست خصم وُمانده ام
پياده تا كجاروم نباشد اين قرارِ من
براي بخت پوچ خودبه تاس وتخته روكنم؟
تمام خانه بسته اند بريده روزگارمن
دوشاه ، دوبي بيِ يتيم اسيردست من شده
كه آسِ پيك وُخشت اوشكسته اين تغارمن
به پاي قاپ نانجيب لگدزدم به بخت خود
دواسب ويك خرِدگر، دوباره گشته يارمن
سراب آسمان ببين ؟ نه زايشي نه بارشي
كه خشك وبي ثمرشده هميشه چشمه سارمن
براي شعرويك غزل شدم اسيرواژه ها!
بكن دوباره مرهمم ، بمان دگر كنارمن
حق با گلوله
شاعر : احمد موسوي نژاد
بايد به گلوله حق بدهيم؛
گاهي اتفاق
آنقدر سريع ميافتد
كه نميتوان تصميم گرفت،
سينهي سنگ را نشانه رفت،
خاليِ آسمان را،
يا جمجمهي انساني را…
چكه
شاعر : ميثم سراج
وقتي صداي چكه هاي آب
لالايي ات مي شود
شب
خواب گياهي را مي بيني
كه دارد
صبح مي رسد
با بالا كشيدن يك ليوان چاي و زيپ پالتو
وقتي
نان را به هر زباني كه شد
ترجمه مي كني
غروب
در ميان مردم گم مي شوي
با چند اسكناس و دست هاي
در جيب
مچاله شده
وقتي بهشت
تا روي سينه ي مانكن هاي خيابان مونته ناپلئونه سر مي خورد
طبيعت
باركد مي شود
روي اجناس سوپر ماركت…
وقتي صداي چكه هاي آب
لالايي ات مي شود
تازه مي فهمي
فرقي ميان زندگي و زنده بودن نيست
مثنوي در مدح امام علي (ع)
شاعر : سيد رضي مير صادقي
تا قلم صُنع، رقم مي زند
مهر فروزنده چنان مي دمد
هوش خرَد دررگِ هستي به جوش
آمده وبوده همي باخروش
اي تو ترازويِ خردپيشگان
هست تو راعدل وعدالت عنان
ارزش اين عالَمِ فاني زتو
مملكتِ لفظ و معاني زتو
پادشه لفظ و معاني تويي
شاهِ بيانيّ و معاني تويي
عرصه ي تاريخ همه آنِ تو
صفحه ي تاريخ همه آنِ تو
دشمن ويارانت همه نكته چين
ازسخن توست زيُسريٰ، يمين
دوست سراپاست همه چشم وگوش
تاكه ربايد گُهر از دُرفروش
دشمن ازآن نكته ربايد زتو
تاكه خطا بيند و تازد به تو
ليك خطايي زتو دشمن نديد
روي سيه گشت و تورا يارديد
جامع آداب بشر بوده اي
درهمه آثار اثر داده اي
گاهِ خطر خصم زتو منفعِل
آتشِ عشقت به خدا مشتعل
مرهمِ ريشِ فقرا نامِ توست
راحتيِ خلق همه كامِ توست
عقلِ بشر شد متحيّر زتو
زين همه اعجاب وتحيّرزتو
هركه دراينمرحله اززندگي
هست به كاري پيِ سازندگي
ليك تورا داده خدا اين هنر
درهمه كاريست تورا بال وپر
عالمِ دهري نه به يك روزگار
مردجهاديّ و عدالت گزار
پادشه عاقل وعادل تويي
مردجهانديده و كامل تويي
قاضيِ عادل تويي اندر قضا
حاكم ومحكوم زخويت رضا
از همه برتر كه توئي بت شكن
پاي به كتف نبي و بتفكن
نامه ي امن بشريّت تويي
قافلهسالار رعيّت تويي
مشعل پرنور ولايت زتوست
رهبري راه هدايت زتوست
هركه زتو آرزويي خواستست
چون رضي ازحُبِّ تو آراستست
عطر سيب نامه
شاعر : كوروش جلال پور
درود گرم ما مهمان جانت
سپاس از نيكي اين انتخابت
چه روشن گشتيم ازنور وجودت
خدا خواهد بنا سازيم امورت
در عطر سيب نيابي جز صداقت
نداريم رابطه جز به رفاقت
مرام ما به مهر و احترام است
كژي در اعتماد ، ما را حرام است
ادب باشد نخستين پيشه ما
شما را خدمت است انديشه ي ما
زبهر خلقتش بهر خود اوست
كه او روزي ده است و خالق و دوست
گرامي! خواهشي دارم به چند
خط گرت ياري كني كردي محبت
شكيبايي روا دار اندر اينجا
به لبخندت نوازش كن دل ما
سكوت از ياد مبر چون بس مهم است
تميزي هم نشان از اهل علم است
كلامت ارج و شانت را نشان است
حقوق ديگران از ديگران است
سخن كوتاه كنم با اين تمنا
بپرهيز از توقف هاي بيجا
همه روز و شبت مسعود باشد
ز عطر سيب دلت خشنود باشد
مي باش به روز فتنه چون ابن لبون
شاعر : سيد رضي مير صادقي
مي باش به روز فتنه چون ابن لبون
يعني شتر دوساله كِش نيست كنون
پشتي كه بَرَد بار و سواري بدهـد
پستان كه از و شير بدوشند فزون
عاشورا
شاعر : رضا كريمي
روز عاشورا و شمر و قتلگاه كربلا
نو گلان مصطفي (ص) در زير پاي اشقياء
آنكه پيغمبر (ص) به روي سينه ي خود مي نهاد
بود روي سينه اش شمر لعين در نينوا
آه! زينب (س) در كنار قتلگه زانو زده
پيش چشم خواهرش سر را جدا كردي چرا؟
روي سينه بودي و قرباني ات جاني نداشت
پس چرا با خنجرت سر مي بريدي از قفا؟
گوش كن! اين ناله زهراست (س) مي آيد به گوش
پيش روي مادري فرزند كشتي بي حيا؟
اين شه خونين تنهاي برادر مرده است
بي برادر كس نگفت ادرك اخاك يا اخا
اشك من مي ريزد و آهم رود تا آسمان
آه هم خونين برون مي آيد از قلب رضا
شام غريبان
شاعر : رضا كريمي
موج اشك و خون نگر، امشب تماشايي شده
شام همچون صبح رستاخيز غوغايي شده
من شنيدم رستخيز، عالم دگرگون مي شود
پايه هاي عرش هم از ناله ها نايي شده
سوزش دل، زخم خار و ناله ي سوزان باد
كودكان تشنه را بر خاك لالايي شده
نينوا از كهكشان پر نور و زيبا تر شده
نيزه با گل چهره ها امشب گل آرايي شده
تازيانه مي زند بر طفل كوچك نابكار
از يتيمان و زنان نيكو پذيرايي شده
در ميان سينه ها دل ها غريبي مي كند
در هواي كربلا مفتون و شيدايي شده
قلب من پر مي كشد تا قتلگاه كربلا
بيقرار بحر او چون مرغ دريايي شده
بار الها! بر رضا رحمي كن و جانش بگير
داغ ها افزون تر از صبر و توانايي شده
مرجان
شاعر : محمد فرامرزي بابادي
مرجان مرا بگيرند
بازهم هوايش هوايي ام مي كند
تا پربكشم در چشمان ستاره دارش
ودراوج باورهاي هم شده ي هم پيمان
راهي به سوي يكي شدن باشد
و هر چند راه ورسم درازي است
در جان جانانه ام
اما با او جان ديگرم
نيمه ي خودي ازهم سرم