در عيش و رفاه ، زندگي پيش كشت
بي جرم و گناه ، زندگي پيش كشت
يك سال ِ سپيد از تو مي خواهم و بس
صد سال سياه زندگي پيش كشت
در عيش و رفاه ، زندگي پيش كشت
بي جرم و گناه ، زندگي پيش كشت
يك سال ِ سپيد از تو مي خواهم و بس
صد سال سياه زندگي پيش كشت
شاعر از شعر هاي آينده
مجرم از ارتكاب مي ترسد
هركسي در حياتش از چيزي
ماهي من از آب مي ترسد !
در شبي كه من و تو ما باشيم
خواب از تخت خواب مي ترسد
مولوي تا سحر گرفتار است
شمس از آفتاب مي ترسد !
از روز ازل شخصــيــتــش لك دارد
اسكاجي و پيشـبــند ِ كوچك دارد
دارد همه ي ظروف را مي شويد
مردي كه به مرد بودنش شك دارد !
يك روده ي راست گرچه در چوپان نيست
اين دهكده جز حقيقتي پنهان نيست
در گله ي گرگ هاي باران ديده
چوپان دروغ گو شدن آسان نيست !
تــا سُـــلــيــمانم شدي افتادم از حسّ و نفس
زير پايم پَهن كردي مُـــدتي قالـــيــچه را
بعد از آن ديگر نديدم از تو حـــتي نامه اي
داشتم هر روز و شب احساس ِ يك بازيچه را
من هزار و سيــصد و هـــفـــتاد بار عاشق شدم !
تو ولي يك بار هم از من نپرسيدي : چرا !؟
ما دو تا يك فرق ِ كوچك! ( نيمه شب ها ) داشتيم
تو خدا را خواب مي ديدي من امّا نيچه را !
لب روي لب گزيدي و دندانه دوختي
در چشم هاي عشق غريبانه سوختي
هي ذره ذره آب شــُــدي زير خاك ها
پيدا شـُــدي ميان ِ تن ِ بي پلاك ها
با كوله بار خسته و جاني گذشتني
برگشتي از مسافرتي برنگشتني !
آيينه در مُقابل ِ آيينه ها شدي
در قاب ِ عكس كوچك يك خانه جا شــُـدي
يك استخوان جـُـمجُمه در شيشه هاي شهر
در معرض نمايش انديشه هاي شهر
بر دوش من گذاشته باري ثقيل را
هي مُژده مي دهند به تو سلسبيل را !
اي بستري ترين پدر آسماني ام
خاكستري ترين پدر آسماني ام !
رفتي وبعد پشت ِ سَرت پُــل زدي كه چه؟
درچشمهاي من به خودت زل زدي كه چه !؟
ناوي كه چشم هاي مرا غـــرق كرده است
انبارهاي اسلحه اش فـــرق كرده ست
روحم تنم تمام ِ حواسم گلوله است
حتــّــي نوشته هاي لباسم گلوله است !!!
امواج مي رسند به من، سنگرم تويي
دراين سكوت كاوه آهنگرم تويي
لب روي لب گزيدم و دندانه دوختم
چون عقل در برابر ديوانه سوختم
هي ذره ذره آب شدم روي دست ها
پيدا شدم ميان ِ خيابان پرست ها
با ساز چه كرديم كه با سوز بميريم
بي حاصل و كــَـت بسته و لب دوز بميريم
اي حضرت مرگ اشتباهي شده انگار
ما زنده نبوديم كه امروز بميريم !
نيل! غم را اگر ابراز كني باز كم است
آه ! موسي تو هم اعجاز كني باز كم است
زندگي فرش وسيعي است كه خود بافته اي
هرچقدر از گره اش باز كــُــني باز كم است !
نه حـــرص و جــوش نه غم از قيافه ي زشتم
بگو به آينه مـِـن البَعد ، گـــَـرد خواهد خورد!
حساب كـُــن همه ي زخم هاي شورم را
كه در مواقع فوري به درد خواهد خورد!
هو هو هـــو هو ، ريش نديدي انگار
پس كوچه و درويش نديدي انگار
ناجــــور نگاه مي كــُـني هم زنجــيـــر
ديوانه تر از خـــويـــش نديدي انگار !