زنان
با لبخندهاي فصيح شان مي گذرند
با زنبيل هايشان
كه انباشته از بوي زندگي ست
و دست كودكاني كه هروله مي روند
در دست هاي بزرگشان
آرام و خسته مي گذرند
تا خيس شان كند آواز باراني
كه از گوشه ي مهرباني ابري
چكيدن گرفته است
تا رؤياهاي گمشده شان را
مخفيانه بگريند
به هر كه بگو
هر چه مي خواهد صدايم كند
دست به گريبان كه فرو كنم
اما از تو چه پنهان
لكنتم از شوق است و اندكي
هراس
نكند اين همه خوابي باشد و
دستم از نور و ستاره تهي برگردد ؟
به گمانم اما
اخگري كه به دامنم افتاد
از جنس طور بود
اگر نه به استخوانم نمي گرفت
حالا بگو به هر كه : هر چه مي خواهد
صدايم كند
مي خواستم ، چشم هايم به رنگ فيروزه باشد و
گيسوانم از طلايي ذرت
بلكه گريخته باشم از سماجت اين سياهي بي انتهاي موروثي
مي خواستم زاده شوم
در اعتدال بنادر آزاد
مي خواستم پدر ! چه طور بگويم
اين شرم شرقي قرمز
كلافه ام كرده ست
مي خواستم : با مرد مهربان نجيبي كه عاشق من بود
مي خواستي : دكتر شوم ، پدر
همراه با هزار آرزوي بلند ديگر براي من
اما من له شدم پدر
پدر
تقصير شما كه نبود ! بود؟
شنيده ام
كه به آب هاي رفته
خبر از خوابهاي بدي داده اي
و بعد
رد تو را گرفته اند كه سراسيمه دويده اي
به
سمت موزه ي برزخ
درست
موقعي كه
عاشق ترين پلنگ حفاظت شده
در خواب صخره اي بلند
خال كوبي ماه كرده بود زير دو پلكش
درست
موقعي كه
نقاره ارتكاب معجزه اي را
حنجره مي دراند
من آمده ام كه
خوب
بگويم كه
خوب
مي ترسم از اينكه
خوب
از اينكه پشت چهچه زنگي
صداي كبودي
به لرزه در آيد كه : بله ... فلاني هم
من آمده ام كه بگويم كه از زمين بي تو مي ترسم
فرو افتاده
از بام مه گرفته ي كهكشان
ميان ميدانچه ي فيروزه اي
كنار فواره اي كه در ذهن كوچك عصيانش
رؤياي
نطفه ي ابري ست
فروغلتيده
در سرخي گردبادي از
عبور محموله هاي خون
در انعقاد سياهي بشكه ها
فروپاشيده
در جنون
بي انجام
ميدان
مه گرفته ي
بي ليلي
مدير كليّات
شاعر : حسين عبدي

اين غنچه ي نو شكفته گل خواهد شد
او مخترع ربات خُل خواهد شد
اما ننه اش به رغم بابا فرمود :
اين تخم كدو مدير كل خواهد شد
از روز تولدش چو گل بوده و هست
تر گل ور گل تپل مپل بوده و هست
هي گند زد و شسته شد و باز از نو
از نوزادي مدير كل بوده و هست
در طنطنه ي ساز و دهل مي آيد
بر فرش هزار رنگ گل مي آيد
بر پارچه اي نوشته با خط درشت
اي منتظران ! مدير كل مي آيد

« گل مي رويد به باغ گل مي رويد »
مي رويد هر چند كه شل مي رويد
با چشم بصيرت بنگر سي سال است
مانند علف مدير كل مي رويد!
از باغ وصال گل نچيدم و برفت
از شدت عشق ، خل نبيديم و برفت
چندي به اداره در تردد بوديم
رخسار مدير كل نديديم و برفت
مي گفت : چه گويم به تو ، گل يا منشي ؟
بايد بزنم ز خويش ، پل تا منشي
فردا همه شهر خبردار شدند
از رابطه ي مدير كل با منشي
گيرم كه نياي تو " دوگل " مي باشد
يا جده ي تو زن " گوگول " مي باشد
اينها همه پشم است بگو دور و برت
آيا يك تن مدير كل مي باشد؟
نازش رو برم ! كه مثل گل خوابيده
از خستگي يه قل دو قل خوابيده
ارباب رجوع ! اندكي آهسته
در دفتر خود ، مدير كل خوابيده
وصلت ما از ازل يك وصلت ناجور بود
شاعر : عباس احمدي
وصلت ما از ازل يك وصلت ناجور بود
من كه خود راضي به اين وصلت نبودم زور بود
درس و دانشگاه بالكل بي بخارم كرده بود
بس كه بودم سر به زير و در غذا كافور بود
رخت دامادي پدر با زور كرد اندر تنم
گفت بايد زن بگيري تو و اين دستور بود
چند باري خواستگاري رفته بودم بد نبود
ميوه مي خورديم و كلا سور و ساتم جور بود
اين يكي گيسو كمند و آن يكي بيني بلند!
اين يكي چشم آبي و آن ديگري مو بور بود
سومي هم دو برادر داشت هر جفتش خفن
اولي خرفهم بود و دومي خرزور بود
خانواده گرچه يك اصل مهم در زندگي است
انتخاب اولم باباش مرده شور بود
كيس خوبي بود شخصا، صورتا، فهما، فقط
هشتصد تا سكه مهر خانم مزبور بود
با خودم گفتم كه كي داده ... گرفته، بي خيال
حيف از شانس بدم دامادشان مامور بود!
اين غزل را توي زندان من سرودم، يك نفس
شاهدم ناصر سه كله يا كرم وافور بود...
زن اخ است و مايه درد و بلا با اين وجود
مي گرفتم يك زن ديگر اگر مقدور بود
چهارشنبه سوري به سبك سهراب
شاعر : سعيد زاهدي

شور و حالي دارد/ عشق و شوقي خواهد/ و منم مي خواهم كمي بازي بكنم/ كاش مي شد بخرم / ولي اكنون كه دگر مالي نيست /شب عيد نزديك است / پدرم هم بي پول / چاره اي بايد جست / بهتر اين نيست كه دست ساز باشد؟ / قيمتش ارزان تر / سر صدايش بيشتر / شور و حالش افضل
...
چسب، كاغذ، باروت / سيخ كبريتي كه در اين نزديكي است / و همه چيز حاضر / من تلاش خود را خواهم كرد / بيشتر از درس و كتاب / زود تر از باد بهار / فكر كنم حاضر شد / بهتر است كه امتحانش بكنم / كبريت را بايد برد / جور ديگر بايد زد ... من نمي دانم كه چرا مي گويند / اين مواد پر سوز است / نكند فكر كردي / من در اين شعر بلايي سر خود مي آرم / ولي ديدي كه من سالم سالم هستم / شب روشن نزديك است / همه عالم آتش / چه عجب جنگي بكنم من امشب
...
تق و تق ترقه / بوم و بوم نارنجك / فيس و فيس ديناميت / حال نوبت با من / بكشم اين ضامن / دور خواهم شد از اين بمب قوي / و دلي سير بخندم بر افراد / اين ترقه روشن / حال بايد پرتابش بكنم / بين آن جمعيت
...
چشم هايي معصوم / چهره اي چون مهتاب / دخترك را مي گويم / كه در آن جمعيت / شاد بود و خندان / قرنيه اش پاره / ديدگان دخترك پر خون است / ديدگان مادرش هم چون باران / كاش ماموري بود / كه در آن نزديكي / مي گرفت اين ها را / دكترش مي گويد / عملي در پيش است / چشم ها را بايد شست / جور ديگر بايد ديد
سبزه گره زدن
شاعر : مصطفي مشايخي

الا دختر كه چشم زاغ داري
سبد در دست و ميل باغ داري
توكه شيرين و خوش بنياد هستي
چرا تنها و بي فرهاد هستي
مبادا همچنان بي خواستگاري؟
توهم از چهره هاي ماندگاري؟
الهي من بميرم نازنينم
تورا اينگونه بي شوهر نبينم
نبينم سن و سالت رفته بالا
نبينم مانده اي در پيش بابا
نبينم يك پيامك هم نداري
ايميلي از سيامك هم نداري
مشو نوميد راهي دارد اين كار
همين الان قدم در باغ بگذار
برو جانم گره بر سبزه انداز
كه خيلي زود بختت مي شود باز
بزن چندين گره ، اي مهربانم
يك از رو يكي از زير، جانم
اگر رويي عمل ننمود يكبار
همان زيري بلا شك مي كند كار
ولي اي نازنين نيت كن اول
وگرنه مشكلت كي مي شود حل
بگو يا رب عطا كن خواستگاري
بده از لطف، مارا همجواري
كمي خوش تيپ هم باشد بدك نيست
كه تيپم از جنيفر كمترك نيست
بگو يا رب عطا كن خوبِ خوبش
وگرنه هست دنبالم تن لش
بده يك خواستگار توپ يا رب
كه روزم را نسازد بدتر از شب
عطا كن شوهري مانند بابام
كه باشد مثل بره، رام و آرام
بگو يا رب عطا كن چيز مشتي
چه اهوازي چه تهراني چه رشتي
گره بر سبزه زن از نوع محكم
نه شلّ و ولّ و وا ، مانند آدم
همين فردا برايت خواستگاري
شود پيدا ز يك گوش و كناري
اگر پيدا نشد اصلا مخور غم
مگر اي نازنينم بنده مُردم
باران گراني
شاعر : محسن سيد اسماعيلي

باز باران با گراني
با كمي باد و تورم
مي خورد بر جيب خالي
سوي قيمت رو به انجم
گردشي همراه فرزند
توي بازار شب عيد
بر لب فرزند لبخند
بنده اما همچنان بيد
«خوب و شيرين»!!
توي ويترين ها نشسته
بس لباس چرم و هم جين
دسته دسته بسته بسته
ليك غرق در گراني
«هرچه مي ديدم در آنجا»
نقل و آجيل و شيريني
«بود دلكش بود زيبا»
پسته ميگفتش به شادي:
جيب خالي توي بازار
از چه رويي ؟!
مرد بيكار!!

گفتم: اين فرزند شاد است
نيست اينك صاحب فن
بي خبر از عدل و داد است
كودك بيچاره من
«نرم و نازك»
مي دويدش همچو آهو
«چست و چابك»
مي پريدش ازلب جو
پشت هر ويترين زيبا
هر چه گفت و خواست كودك
با كلامي گنگ و بي جا
از سر خود كرده آن دك
از برايش نكته گفتم
اقتصاد و علم مصرف
آنكه من محتاج نفتم
خوب مي فهميد اين حرف
بهتر از استاد بنده
با نگاهي پر تقاضا
كرد عرضه بغض و خنده
در دلش ميگفت: اين ها
« بس فسانه بس ترانه »
حالِ شادش گشت بس زار
« با دو پاي كودكانه»
دور گرديدش ز بازار

«من به پشت شيشه تنها»
همچو من بسيار آنجا
«ايستاده در گذرها»
راه ميرفتند در جا
زير باران زير باران
با دهاني پر ز خالي
كودكم ميرفت و از جان
داد ميزد از گراني
«بس گوارا بود باران»
چشم باراني كودك
«وه چه زيبا بود باران»
لاله آمد رفت ميخك
«مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني»
رازهايي از گراني
پندهايي از نداري
همدلي بهتر بود از هم زباني
«بشنو از من كودك من»
دور ميخواهند تو را از بيت و هم صف
كن تو محكم بند بر تن
همتي خواهند اين باره مضاعف
كار بايد كرد بسيار
«پيش چشم مرد فردا»
نيست دنيا تيره و تار
هست سبز و هست گنج و «هست زيبا»
مرغ عشق يا 2غاز!
شاعر : محسن سيد اسماعيلي

طلاق آفت شده بر اهل ايران
مگر دين رفته از بين جوانان
عروسي گشته اينك يك بهانه
كه خالي گشته از هر دو خزانه
همش از مهر ميگوييم و تجهيز
تفاهم ارزشش گرديده بس ريز
اگر آيد يكي بر خواستگاري
بپرسد دختره از فرش و گاري
پسر هم چشم مي دوزد به دختر
زپا آغاز كرده تا نوك سر
همين ها گشته موضوع تفاهم
دگر اخلاق و دين گرديده است گم
سوالات اين زمان از پول و مال است
عروسي هم بسان عشق و حال است
به دنبال هم آنها رفته بازار
وسايل را خريده كرده اند بار
گراني را به جان خود خريده
به چانه جامه از تن هي دريده
يكي دنبال يخچال و فريزر
يكي دنبال فرش وتشتك و فر

يكي دنبال ديش و ماهواره
به نقدي و به چك در توي بازار
همي سر كج نموده با دلي زار
خريده بعد برده آن به سختي
به چينده در اتاق بهر پاتختي
سپس هم جمع ميگردند بسيار
خورند شام گران در توي تالار
سپس با بوق و قر، رقص و ترانه
برند بر حجله آنان را شبانه
ولي چون صبح اول گشت آغاز
دو مرغ عشق مي گردند چون غاز
همش دعوا و جيغ و داد و بيداد
تمام خاطرات را برده از ياد
شناخت از ديگري چون باشدي كال
شود بر اين دو تن اين بخت و اقبال
نصيحت ميكنم اينك شما را
كنم تقديمتان اينك دوا را
نباشد بد خريد و جشن و تالار
نباشد بد وليمه شام و ناهار

ولي اين ها فقط رنگ و لعاب است
بدون دين دنيا مان خراب است
اگر خواهي بيابي همسري نيك
مباش تنها به فكر آدمي شيك
برو دنبال فردي صاحب اخلاق
چه لاغر باشد او يا فربه و چاق
چو چاقي حل شود با يك ترد ميل
به دارو ميشود لاغر چنان پيل
ولي اخلاق و ريشه كيميا است
ملات و كسب از دين و نيا است
بكن اخلاق را شرط و علامت
بگو ميخواهم از همسر نجابت
سپس دنبال كن ديگر خصايل
چنين خواهد شود دين تو كامل
بدان در نزد پيغمبر چنين است
طلاق از بد ترين احكام دين است
همه را كرده گرفتار، كتاب
شاعر : مصطفي مشايخي

دارد از بس كه هوادار، كتاب
مي شود چاپ چه بسيار، كتاب
رفته تا او ج فلك تيراژش
رونقي داده به بازار ،كتاب
ارتقا يافته تا صد در صد
طبق آمار و نمودار كتاب
چون هدف، توسعه ي فرهنگي است
شده سر لوحه ي هر كار ،كتاب
پيتزايي شده تعطيل ،اما
پر فروش است خفن وار ،كتاب
هر كه را هر طرفي مي بيني
دست او هست دوخروار، كتاب
جاي هر ارَه و پتكي در دست
دارد آهنگر و نجار، كتاب
جاي كاناپه وآهن پاره
هست در وانت سمسار ،كتاب
سام و ياس و برو بچ مي خوانند
كنج هر گلشن و بلوار كتاب
وقت دلدادن و دلبردن نيست
همه را كرده گرفتار، كتاب
مي خرد هانيه مشتاقانه
جاي پيراهن و شلوار كتاب
مي خرد يك سره اين آرش هم
جاي نوشابه و سيگار ،كتاب
روز زن ،همسر من ،جاي طلا
خواست با گريه و اصرار، كتاب
ديده ام وقت عمل هم حتي
دست هر دكتر و بيمار ،كتاب
ضربه مغزي شده همسايه ي ما
چون كه شد بر سرش آوار كتاب
زورگير گذري مي گيرد
با قمه از همه هر بار، كتاب
ناشري ، پول شماران مي گفت
شده پر سود و گهر بار كتاب
توپ شد وضع نويسنده، چه جور!
دارد از بس كه خريدار كتاب
شعر طنزي از امام خميني (ره)
قم بدكي نيست از براي محصـل
سنگك نرم و كباب اگــر بگــذارد
حوزه علميه داير است و ليـــكن
خان فرنــگي مآب اگــر بگــذارد
هيكل بعضي شيوخ قدس مآب است
عينك با آب و تاب اگــــر بگذارد
ساعت 10، موقــع مطالعـــه ماست
پينكي و چرت و خواب اگــر بگذارد
زندگي يك نردبان و خلق آويزان از آن
شاعر : مهدي دانش
دادي و دادند صد قول سر خرمن به من
از كسي چيزي نماسيد عاقبت جز من به من!
گردنم از خوبي ناديده صدها مهر خورد
آن چنان كه معترض شد عاقبت گردن به من
بار الها! دخمه اي در خنزر آبادت بده
گر ندادي خانه اي دوبلكس در جردن به من
مرد اين دوران پياده، زن در اين دوران سوار
زن به جاي خود، چه ها بين كرده مادرزن به من!
روزگار آبستن غمها و شاديها بود
ليك غير از غم نداد اين چرخ آبستن به من
هر چه فوت و فن بلد بودم زدم نزد حريف
اي دريغا چرخ گيتي زد فقط يك فن به من
ساده و بي غل و غش بودم، نميدانم چرا
هر كسي از ظن خود مي داشت سوءظن به من
زندگي يك نردبان و خلق آويزان از آن
گو رسيد اوجش به تو اي يار و افتادن به من
كار ما با پنبه مي سازند ياران دغل
زخم كاري را نخواهي زد تو اي دشمن به من!
گفته اند اول خودت، دوم كسي اما رفيق!
هم جوالدوزت فرو كردي و هم سوزن به من!
بد فراوان ديدم، اما باز خوبي مي كنم
چونكه عزرائيل خواهد زد سري حتما" به من!
قسمت «دانش» از اين دنياي پهناور چه بود
گر نميدادي خدايا ذوق طنزيدن به من؟!
آدم نشدن پسر!
شاعر : عبدالرحمن جامي
پدري با پسري گفت به قهر
كه تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر كه اي بي سروپا
در پي تربيتت كردم سر
دل فرزند از اين حرف شكست
بي خبر از پدرش كرد سفر
رنج بسيار كشيد و پس از آن
زنده گشت به كامش چو شكر
عاقبت شوكت والايي يافت
حاكم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاكم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و كبر
نظر افگند به سراپاي پدر
گفت گفتي كه تو آدم نشوي
تو كنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تكان
گفت اين نكته برون شد از در
«من نگفتم كه تو حاكم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»
خود سازي
شاعر : محمد جاويد
سحرگاهان به قصد روزه داري
شدم بيدار از خواب و خماري
برايم سفره اي الوان گشودند
به آن هرلحظه اي چيزي فزودند
برنج و مرغ و سوپ وآش رشته
سُس و استيك با نان برشته
خلاصه لقمه اي از هرچه ديدم
كمي از اين كمي از آن چشيدم
پس از آن ماست را كردم سرازير
درون معده ام با اندكي سير
وختم حمله ام با يك دو آروغ
بشد اعلام بعداز خوردن دوغ
سپس يك چاي دبش قند پهلو
به من دادند با يك دانه ليمو
خلاصه روزه را آغاز كردم
براي اهل خانه ناز كردم
براي اينكه يابم صبر و طاقت
نمودم صبح تا شب استراحت
دوپرس ِ كلّه پاچه با دو كوكا
كمي يخدر بهشت يك خورده حلوا
به افطاري برايم شد فراهم
زدم تو رگ كمي از زولبيا هم
وسي روزي به اين منوال طي شد
نفهميدم چه سان آمدو كي شد
به زحمت صبح خود را شام كردم
به خودسازي ولي اقدام كردم
به شعبان من به وزن شصت بودم
به ماه روزه ده كيلو فزودم
اگرچه رد شدم در اين عبادت
به خودسازي وليكن كردم عادت
خدايا اي خداي مهر و ناهيد
بده توش و تواني را به«جاويد»
كه گيرد ساليان سال روزه
اگرچه او شود از دم رفوزه
آفرين ، به به ،هلو يعني همين
شاعر : مصطفي مشايخي
بعد از افطاري ،همين يكشنبه شب
رفته بودم منزل مشتي رجب
در حدود هشت يا نه هفته بود
همسرش از دار دنيا رفته بود
تسليت گفتم كه غمخواري كنم
اين مصيبت ديده را ياري كنم
رفت و ظرفي ميوه آورد آن عزيز
با ادب بگذاشت آن را روي ميز
در همين هنگام آمد خا له اش
خاله ي هشتاد يا صد ساله اش
او زبان بر حرف و بر صحبت گشود
من حواسم پيش ظرف ميوه بود
در ميان حرف او گفتم چنين
آفرين ، به به ،هلو يعني همين
ناگهان آن پيرزن از جا پريد
از ته دل جيغ ناجوري كشيد
داد زد الاف بودن تا به كي
هي به فكر داف بودن تا به كي
يك كم آدم باش اين هيزي بس است
داستان گربه و ديزي بس است
مردكِ كم جنبه ي بي چشم و رو
تو غلط كردي به من گفتي هلو
واحد اجباري
شاعر : عبدالرضا مروتي

زندگاني واحد اجباري است
جزوه اش فرسوده و تكراري است
هي گرفتيم و هي افتاديم از آن
سوختيم از بس كه داديم امتحان
عاقبت يك روز پاسش مي كنيم
بهره جويي از كلاسش مي كنيم
اي كلاسور هاي مشكي پوش ما
تق تق زنگ خطر در گوش ما
ساكتيد آن تق و تق هاتان كجاست؟
سينه صاف ورق هاتان كجاست؟
ما كلاسي از كلاسور ساختيم
دل به چنگك هاي آن انداختيم
بين چنگك هاي آن با اضطراب
روي خط جزوه ها مانديم خواب
هست اين جا صد مصيبت صد ميتينگ
روزها با استراكچر، شب ريدينگ
از فشار درس ها خيسيم ما
گربه هاي سلف سرويسيم ما
چون كه بي انگيزه ايم و منصرف
كي معدل هايمان گردد الف؟
ذهن ما انبار محفوظات شد
كيش شطرنجي دانش مات شد
جزوه ها قرص ديازپام است و بس
ذهن ما سرشار اوهام است و بس
دل به رود بي خيالي ها زديم
ترم ها در زندگي درجا زديم
بر درخت امتحان هستيم كال
مي زند هر نمره ما ضد حال
ما ز ِهَر واحد فراري مي شويم
جزء حذف اضطراري مي شويم
پشت عينك هاي دودي مانده ايم
يا به زندان حسودي مانده ايم
ما فقط امضاي پاي مدركيم
سامسونت داريم اما كودكيم
با گچي بر سينه تخته سياه
مي كشيم از حسرت يك بيست آه
بيست سردمدار فاميل است و بس
بيست كار حضرت فيل است و بس
ترم ديگر آفتابي مي شويم
خوابگاهي از نخوابي مي شويم
از صفا زيراكس مي گيريم ما
هديه را با باكس مي گيريم ما
مي رويم آنجا كه غم نامحرم است
گرچه پايان نامه ما مبهم است
به به، چه نمازي!
شاعر : سعيد طلايي
فكرم همهجا هست، ولي پيش خدا نيست
سجاده زردوز كه محراب دعا نيست
گفتند سر سجده كجا رفته حواست؟
انديشه سيال من ـ اي دوست ـ كجا نيست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حيران
تعريف نباشد، ابداً قصد ريا نيست!
از كميتِ كار كه هر روز سه وعده
از كيفيتش نيز همين بس كه قضا نيست
يكذره فقط كُندتر از سرعت نور است
هر ركعتِ من حائز عنوان جهانيست!
اين سجده سهو است؟ و يا ركعت آخر؟
چنديست كه اين حافظه در خدمت ما نيست
اي دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به ياد خم ابروي شما نيست
بيدغدغه يك سجده راحت نتوان كرد
تا فكر من از قسط عقبمانده جدا نيست
هر سكه كه دادند دوتا سكه گرفتند
گفتند كه اين بهره بانكيست، ربا نيست!
از بسكه پي نيموجب نان حلاليم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نيست
به به، چه نمازيست! همين است كه گويند
راه شعرا دور ز راه عرفا نيست!
هيوا - مسيح - هيوا مسيح - هيوامسيح - اشعار هيوا - اشعارهيوا - اشعار مسيح - اشعارمسيح - اشعار هيوا مسيح - اشعارهيوا مسيح - اشعار هيوامسيح - اشعارهيوامسيح - وبلاگ شاعران ايران
تقويم تاريخ
شهادت حسين دهقان فرمانده لشگر ثارا...
غارت آستان قدس رضوي توسط قزاقان روس و شهادت 200 نفر (زمرد)
بي ادبي قزاقان روس به بارگاه حضرت رضا( ع ) و غارت خزانه آستانه رضوي و شهادت 200 نفر از مردم
انتشار روزنامه عصر تمدن به مديريت " ميرزاي مهدي خان ساعي"
منع خروج از خانه در تهران جهت دريافت كوپن ازراق
اعلام حكومت نظامي به مدت يكماه در تهران
درگذشت آيت الله بروجردي( ره )
اولين سخنراني امام خميني" نقش روحانيت در احياء اسلام "
فرود يك فروند هواپيماي ربوده شده عراقي در مهرآباد
گشايش كنگره جهاني حافظ در شهر رم
اربعين شهداي تبريز و قيام مردم يزد
تظاهرات مردم يزد ،جهرم ،تهران و ديگر نقاط كشور به مناسبت چهلمشهداي تبريز و به خاك و خون كشيده شدن آنان
تعطيل بازارهاي تهران و ديگر استانها در پي دعوت روحانيت در موردانجام يك اعتصاب عمومي يك روزه
اعتصاب غذاي عده اي از دانشجويان ايراني در وين در اعتراض به اقداماتخشونت بار دولت ايران
همه پرسي تغيير رژيم شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران
آخرين سخنراني امام براي هيات دولت به مناسبت هفته دولت
تولد " مارسل آيمه "، نويسنده فرانسوي
رد همكاري با نازي ها در ساخت فيلم هاي سينمايي از سوي " فريترزلانگ " كارگردان آلماني
آزادي10 نفر از توزيع كنندگان و خوانندگان روزنامه قانون ( پس از حدود دو سال زندان و شكنجه در انبار دولتي قزوين )
درگذشت "ابوطالب مكي" از مشاهير صوفيه
آغاز سفر هفت سالهي "حكيم ناصر خسرو قبادياني" حكيم و شاعر ايراني
كشته شدن عين القضاة همداني عالم و عارف شوريده حال
تولد حسن به داوود حلّي دانشمند نامآور مسلمان