آب مزن راه را
راه به جز چاه نيست
چاه مكن بهر كس
پا به ره آگاه نيست
آب مزن راه را
راه به جز چاه نيست
چاه مكن بهر كس
پا به ره آگاه نيست
از سرزمين فرياد هر كس دويد مائيم
وز بام داد و بيداد هر كس پريد مائيم
در ما دگر مجوييد اسرار تنگدستى
كين راز سربلندى هر كس شنيد مائيم
گر تو زمستان و منم چون بهار
عالم گل در تو بود بىشمار
يا تو بهارى و زمستان منم
يا كه به گمراهىام از روزگار
مژده شما را ز من موقع حاجت رسيد
فصل شكوفايى و وقت زيارت رسيد
مژده شما را كه دوش رفت و به آخر رسيد
با سحر آغاز شد صبح سعادت رسيد
بر قامت جام و ناودانى
اى آب ببار جاودانى
با مردگىام به هم درآميز
تا پر بكشم به زندگانى
بسترم را تو به دستان شقايق بسپار
واژگان را كه تهى گشته حقايق بسپار
به موازات كلامم برسان نكهت يار
بوى ياران به مشام و دل لايق بسپار
صبا امشب نمىدانم چرا حالى دگر دارى
ز مشرق مىوزى اما پيامى بىثمر دارى
گر از معشوق ما امشب خبر آوردهاى بر لب
به جان ليلى و مجنون دليلى بىاثر دارى
شاخهى مو را بسوزانم به قليان آورم
ميوهى دل را بخشكانم به مهمان آورم
من اسيرم من فقيرم من اميرم من گدا
دانش دل مى پذيرد تا كه ايمان آورم
سبزه و گل مىدمد بر سر بازار عشق
باد صبا مىوزد بر دل بيمار عشق
باد صبا سبزه را گفت كه گل با كه بود
دوش كه در چشم وى ديده شد آوار عشق
شكرانه بر زبان خستهام آمد به صد اميد
بهر وصال تو هر شب و نى متاع خويش
مشتاق دار تو گشتهام اى كريم من
اين جا به شوق تو كردهام هر دم وداع خويش