به صلاح من ديوانه همان دام فسون
كه چو موران بروم در پى صد دانهى دون
يا رب اين باده همان بادهى منصورى نيست؟
كه در او نقش من و منظر حلاج به خون
به صلاح من ديوانه همان دام فسون
كه چو موران بروم در پى صد دانهى دون
يا رب اين باده همان بادهى منصورى نيست؟
كه در او نقش من و منظر حلاج به خون
خوشا آنان كه دائم در نمازند
ز درد دردمندان چاره سازند
خوشا آنان كه صوفى فكر بودند
و دائم در طواف و ذكر بودند
سفر سنگ و مى و ساغر اگر با هم نيست
پس نواى نى شيرين پى فرهاد از چيست؟
بيستون با دل معشوق كه عهديست مدام
گويد از درد فراقش كه چنين بايد زيست
دختر رز را شنيدم دارد از تاك تو شكر
كز سر مستى دلها تاك هم از خاك تو شكر
من در اين وادى به زانو گه بگريم زين فراق
كين فراق از من نبيند جز بر افلاك تو شكر
جان و دل مىسوزد اين جا جامهى تسكين نبود
سجدگاه اين جا فراوان بوده اما دين نبود
دين و دنيا را نديدى باشه مسكين برفت؟
با جهاندارى وى هم در جهان مسكين نبود
ساقيا در غم هجران بده بر دل جامى
كه شكستيم خم از بىهنرى از خامى
يارب اين باده كه در وادى افيون دادى
كه آبرو برد و بياورد دو صد بدنامى
آن استوار ديشب افتاد برنگردد
من استوار باشم استاد برنگردد
اى بلبل از گلستان بگذر به نيكنامى
چون در وراى ايمان صياد برنگردد
به كجا روانه گشتى به كدام خانه آيم
ز پىات دويدهام من كه دل و نفس گرفته است
دل ما چو موج دريا دل تو مثال صحرا
ز دلت وزيده بر دل كه چنين قبس گرفته است
آن كه در اين انجمن گفتهى بسيار گفت
بس هذيان بر دل خفته و بيدار گفت
وعده به تزوير داد بر دل هر عاقلى
ز عالم ديوانگان از مى هوشيار گفت
عمرىست كه از ميكده بيزارم من
در ميان گل و مل ذرّهاى چون خارم من
جام صبرم به سر آمد ز لب اغياران
در پى جام دگر بايد و بيمارم من