نقاره زدم بهار آمد
بس لاله به دست يار آمد
آن سبزه كه دست من نهاد او
يكبار دگر به كار آمد
نقاره زدم بهار آمد
بس لاله به دست يار آمد
آن سبزه كه دست من نهاد او
يكبار دگر به كار آمد
باد صبا زلف تو را شانه كرد
بلبل بىدانه در او لانه كرد
برگ درخت و چمن از رقص خويش
رو به تو و پشت به بيگانه كرد
آن كه دى آمد و يك جرعه ز پيمانه گرفت
ز آتش مستى خود دامن پروانه گرفت
در بيابان و در و دشت و چمن آزاد است
آن كه از ساغر بشكستهى ديوانه گرفت
دل به ره كوى دوست عزم سفر مىكند
دوست ز غفلت ز وى باز گذر مىكند
نالهى دل را كجا اين دل زخمى برد
بر كه توان گفت غم گويى اثر مىكند؟
قصه پايان يابد از بود و نبود
يا بدى باقى به گردون يا كه جود
گر بدى ديدى ز بد دورى گزين
وز سر خوبى صباحى در سجود
حرف دل خستگان ناله و افغان بود
سينهى دل مردگان آتش سوزان بود
ديدهى يعقوب تر از غم تنها پسر
آن چه نماندش اثر يوسف كنعان بود
موى خضاب مىكنم
ديده پر آب مىكنم
اشك فرو مردهام
گويى سراب مىكنم
عاقبت حلقه به در زد مه پيمانه بدست
از زمان گفت و وز آن واعظ دردانه پرست
سخنش دوش به ميخانه رسيد و دم صبح
ز خمارى ره پيران بگرفت از ما رست
دل پيام خويش را با رازداران گفته است
كز زبان و از دل آن پرده داران گفته است
روضهى رضوان و اشك و ماتمى را از ضمير
بر دل سنگ از جفايى همچو باران گفته است
عارف ز پياله دم زند لوطى ز مى
حقا ز گلو و ناى وى گردد قى
درويش پى هواى هو هوهو گفت
صوفى پى دف روانه شد دود ز نى