من شبستاني ميان آخرستان ساختم
بهر چشمم توتيا از آذرستان ساختم
سالها در چشم و دل خاري ز اغياران شكفت
كز لواي خار چيدن مرمرستان ساختم
عشوه گر كو تا كه بيند غمزه هرم دو چشم
گو بيا بهر دو چشمش ساغرستان ساختم
هر دم اي جان مي كشم دستار خضرا را به دوش
تا براي چشم ياران احمرستان ساختم
با دو چشمت در شبستان شمع را روشن مكن
در خيالم با نگاهت بربرستان ساختم
هر شقايق پيكري با ناز داغي ديگر است
سوخت اين جان تا كه دل را پرپرستان ساختم
پر كش اي مرغ همايوني ز بام كوخ و دشت
بهر كاخ آخر زماني عسكرستان ساختم