من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

وصيت

۳۱ بازديد
 

بچه ها! آرام

بابا حرف دارد با شما

بي صدا باشيد اي دلبند فرزندان من!

باش ما دارم سخن، اي همسفرهاي پدر!

اي « سهيلم » ـــ

اي « سهيلا » ـــ

اي « سها » ـــ

« سامان » من !

***

من ميان خنده هاتان زندگي را يافتم

كيمياي زندگي در نور لبخند شماست

همرهان رفتند و من در راه حيرت مانده ام

مانده ام در راه ودل در مهر و پيوند شماست

***

راه ما، راه درازي نيست ، كوته جاده ايست

مركب ما مركب عمر است و اسبي باد پاست

ضربه ي تند نفس ها حلقه مي كوبد به در

با تو گويد: « كاين سراي كالبد ، مهمانسراست »

***

چند روز زندگي ، راهيست پر شيب و فراز

تلخ و شيرين، رنج و راحت ، زشت  و زيبا بگذرد

روزگار پير ، صدها نسل را در خاك كرد

از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد

***

ما همه برگ درختانيم در گلزار عمر

بي خبر سيلي طوفان خشم بادها

آهوان شاد شنگوليم سرگرم چرا

غافل از چنگال گرگ و حيله صيادها

***

پهندشت زندگي غير از خيال آباد نيست

عمر مردم چيست؟

خوابي ـــ

سهمگين افسانه اي

چيست دنيا؟ چيست اين دير آشنا ي زود سير؟

سرد مهري ـــ

زشترويي ـــ

از وفا بيگانه يي

***

سفره اي گسترده ي ايام چندي بيش نيست

 ما همه بر خوان چندين روز ه مهمان هميم

تانفس داريم و ما بر سر خوان مهلتي است ـــ

يار هم، غمخوار هم، پيوند هم، جان هميم.

***

آنچه شيرين مي كند ايام را، مهر است مهر

پا مي فشاريد هرگز بهر آزار كسي

بر گشاييد از ره مردم نوازي بيدرنگ

روز گاري گر گره بينيد در كار كسي

***

دل چو بي ياد خدا شد، نيست دل، گوريست سرد

اي عزيزان! اين شمار واپسين پند ست و بس

هر كجا باشيد، دل را با خدا داريدخوش

نورباران دل از ياد خداوند است و بس

***

من سبكبارم، غم بود و نبودم ، نيست، نيست

گر غمي دارم، غم امروز و فرداي شماست

دل ز مهر آفرينش كنده ام اي همدمان

گر دل ويرانه اي باشدمرا، جاي شماست

***

بر دعا دستي بر آرم تا ز مهر ايزدي ــــ

سرزند مهتاب خوشبختي ز ايوان شما

بختتان پيروز و فرداي شما بركام باد

جانتان بي رنج، اي جانم به قربان شما

هان ، همين فرداست ، فردا، اينكه گوئيد اي فسوس ـــ

طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشي گرفت

هان ، همين فرداست، فردا، آنكه بينند اي عجب ـــ

نام من از يادتان راه فراموشي گرفت

***

آه... آمد بر سرم پيك اجل با داس مرگ

نازنينان!عاقبت روز جدائيها رسيد

بسته شد راه گلويم، سينه سنگيني گرفت

آشنايان! روز مرگ آشنائيها رسيد.

***

آه...

سينه سنگين تر شد و پيك اجل با داس مرگ

پيش آمد ـــ

پيشتر ـــ

آمد جلو ـــ

نزديك شد

آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ريخت

من نميبينم شما را ـــ

ديده ام تاريك شد.

***

آه...

بچه ها! آرام

بابا را سخن پايان گرفت

شادمان باشيد اي دلبند فرزنذان من

آه بدرود، اي شكوفا غنچه ها ي باغ عمر ـــ

اي « سهيلم » ـــ

اي « سهيلا » ـــ

اي « سها » ـــ

 « سامان »  من!

بدرود.


نقش خدا

۲۸ بازديد
 

دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها

ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها

 

مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز

سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها

 

عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل

سير كن نقش خدا را در پروانه ها

 

داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي

گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها

 

گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي

رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها

 

سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام

چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها


واپسين نگاه

۲۹ بازديد
 

واي ... صد واي ... اختر بختم

پدرم، آن صفاي جانم مرد

مرگ آن مرد، ناتوانم كرد

چكنم؟ بعد از او توانم مرد

هر پدر، تكيه گاه فرزندست

***

ناله، بي او چگونه سر نكنم؟

او بمن شوق زندگاني داد

نيست شد تا مرا توان بخشيد

پير شد، تا بمن جواني داد

او خداوند ديگر من بود

***

پدرم لحظه هاي آخر عمر

نگه خويش در نگاهم دوخت

بمن آن ديدگان مرگزده

بيكي لحظه، صد سخن آموخت

نگهش مات بود و گويا بود.

***

واپسين لحظه، با نگاهي گفت:

واي، عفريت مرگ، پيدا شد

آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !

دور، دور جدائي ما شد

اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.

***

نگه بي فروغ او ميگفت:

 نور چشمان من، خدا حافظ !

واپسين لحظه ها ديدارست

پسرم! جان من - خداحافظ

تو بمان، زندگي براي تو باد.

***

آفتاب منست بر لب بام

شمع عمرم رود به خاموشي

قصه تلخ زندگاني من

ميرود در دل فراموشي

تو، پدر را زياد خويش مبر.

***

چون پدر را بخاك بسپاري

پا نهي بي اميد در خانه

نيست بابا، وليك ميشنوي

بانگ او را بصحن كاشانه

من چه گونه دل از تو برگيرم؟

***

باد باد آنزمان كه شب، همه شب

از برايت فسانه ميخواندم

همره لاي لاي مادر تو

تا بخوابي، ترانه ميخواندم

واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.

***

در جهاني كه بس تماشا داشت

شد تمام اين زمان سياحت من

زندگاني بجز ملال نبود

مرگ، آرد پيام راحت من

زندگاني ما پس از مرگ است.

***

همره ناله هاي آرامم

خستگي از تنم فرو ريزد

واپسين ناله هاي خسته ي من

بانگ شاديست كز جگرخيزد

پسرم! اشك غم چه ميريزي؟

***

پسرم، اشك گرم را بگذار

در دل كلبه هاي سرد، فشان

از رخ كودكان خاك نشين -

با همين سيل اشك، گرد فشان

حق پرستي به خدمت خلق است.

***

پسرم! دوستدار مادر باش

او براي تو يادگار منست

همچو جان پدر عزيزش دار

كو چراغ شبان تار منست

غافل از حال او مباش، مباش

***

مادرت گوهري گرانقدرست

بانگ بر او مزن، گهر مشكن

دل من بشكند ز آزارش

جان بابا، دل پدر مشكن

هيچكس نازنين چو مادر نيست.

***

زندگي پاي تا سر افسانه است

مادر دهر، قصه پردازست

عمر ما و تو قصه اي تلخست

تلخ انجام و تلخ آغازست

قصه يي ناشنيدنش خوشتر

***

بسته شد دفتر حيات پدر

ديگر اين داستان بسر آمد

قصه ما بسر رسيد و كنون -

نوبت قصه ي پسر آمد

قصه ي عمر تو بسر نرسد.


نيايش

۲۹ بازديد
 

خدايا ، بنده اي درد آ شنايم

بسر افتاده اي بي دست وپايم

 

ز غمها سينه ام درياست، دريا

گواهم گريه هاي هايهايم

 

به در گاه تو مي نالم به زاري

مرا بگذار با اين ناله هايم

 

مرا در آتش عشقت بسوزان

مكن زين شعله ي سركش رهايم

 

از اين آتش، دلم را شعله ور كن

بسوزان، سوز دل را بيشتركن

 

به آه در گلو بشكسته، سو گند

بسوز سينه هاي خسته سوگند

 

به غم پرورده ي محنت نصيبي

كه در خون جگر بنشسته، سوگند

 

به اشك مادري كز داغ فرزند ـــ

فرو ريزد برخ پيوسته سوگند

 

به بيماري كه در هنگامه ي مرگ ـــ

برآيد ناله اش آهسته ، سوگند

 

به آن برگشته ايام نگون بخت


نگاهي در سكوت

۳۱ بازديد
 

خداوندا! به دلهاي شكسته

به تنهايان در غربت نشسته

 

به آن عشقي كه از نام تو خيزد

بدان خوني كه در راه تو ريزد

 

به مسكينان از هستي رميده

به غمگينان خواب از سر پريده

 

به مرداني كه در سختي خموشند

براي زندگي جان مي فروشند

 

همه كاشانه شان خالي از قوت است

سخنهاشان نگاهي در سكوت است

 

به طفلاني كه نان آور ندارند ـ

سر حسرت ببالين ميگذارند

 

به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ

نهد فرزند خود را بر سر راه

 

بآن كودك كه ناكام است كامش

ز پا ميافكند بوي طعامش

 

به آن جمعي كه از سرما بجانند

ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند

 

به آن بيكس كه با جان در نبرد است

غذايش اشك گرم و آه سرد است

 

به آن بي مادر از ضعف خفته ـ

سخن از مهر مادر ناشنفته

 

به آن دختر كه ناديدي گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش

 

به آن چشمي كه از غم گريه خيز است

به بيماري كه با جان در ستيز است

 

به داماني كه از هر عيب پاك است

به هر كس از گناهان شرمناك است ـ

 

دلم را از گناهان ايمني بخش

به نور معرفت ها روشني بخش


نامرد

۲۸ بازديد
 

به نامردمان مهر كردم بسي

نچيدم گل مردمي از كسي

 

بسا كس كه از پا در افتاده بود

سراسر توان را زكف داده بود

 

نه نيروش در تن، نه در مغز، راي

دو دستش گرفتم كه خيزد بپاي

 

چو كم كم به نيروي من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحيلت گري خنجري از پشت زد

بخونم ز نامردي انگشت زد

 

شكستند پشتم نمكخوار گان

دورويان بيشرم و پتيارگان

 

گره زد بكارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تيغ در مشتشان

 

ندارم هراسي ز نيروي مشت

مرا ناجوانمردي خلق، كشت

 

محبت به نامرد، كردم بسي

محبت نشايد به هر ناكسي

 

تهي دستي و بيكسي درد نيست

كه دردي چو ديدار نامرد نيست


موسي

۲۹ بازديد
 

اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پناه بي پناهان!

من چو «موسي» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم برقله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن،اين مرده جانان را بر انگيزم

بارالها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟

***

اي سخن را زندگي از تو!

شعر من «الواح» گويائي در چنگم

شعر من گوياترين «فرمان» من،كز «آتش طور» دلم خيزد

ليكن اين آلودگان كور باطن را-

هيچ نيرو برنينگيزد

***

در سخن دارم «يد بيضا» ولي اين قوم خفاشند

معجزم را در سخن ناديده ميگيرند

اين جماعت،راهشان تا شهر دل دور است

چون«كليم» از آستينم ميتراود نور

اي دريغ اين گرگ طبعان چشمشان بيگانه با نور است

ميدمم جان در سخن ها

از «عصائي» اژدها سازم

ليكن اينان معجزم را سحر انگارند

اي خدا اين جمع،چشم عقلشان كور است

***

كردگارا،اين بد انديشان كج پندار

همچو «قارون» جز طلا حرفي نميدانند

غير نقش سيم و زر نقشي نمي جويند

جز بت زرين،خدائي را نميخوانند

***

بي همانندا!

اين سيه انديشگان راه گم كرده-

چشم دل بر «سامري» دارند

تابجنباند بدست شعبده «گوساله ي زر»را

آن زمان چون بندگان برخاك ميافتند

ازطلا معبود ميسازند

آزمودم بارها اين زر پرستان ثناگر را

هرزمان بانگ طلا در گوششان پيچد

مي نهند ازبهر سجده برزمين سر را

***

دادخواها!

اين سيهكاران بد فرجام را جز زر خدائي نيست

جز بسوي «سامري» از اين جماعت رد پائي نيست

گر در آميزم سخن رابا صفاي چشمه ي مهتاب

از سخن،اين تيره جانان را صفائي نيست

***

اي خدا!بشنو ز «طور» سينه ام فرياد تلخم را

برسرم سنگيني كوه است

سينه ام «سينا» ي اندوه است

اي پياه بي پناهان!

من چو «موسي» در ميان قوم خود تنهاي تنهايم

بر فراز كوه غمها اشك در پاي تو ميريزم

سينه مالان ميخزم بر قله هاي شعر-

تا به اعجاز سخن اين مرده جانان را بر انگيزم

بار الها!

در كوير روحشان ره كوره اي از دين و دانش نيست

باچنين غربت خدايا با كدامين كس در آميزم؟


موي سپيد

۳۲ بازديد
 

ديشب آئينه رو به رويم گفت:

كاي جوان ! فصل پيري تو رسيد

از دل موي هاي شبرنگت ـــ

تارهايي به رنگ صبح ، دميد

از درخت ، جلوه ي زمان شباب ـــ

همچو مرغي ز دام جسته، پريد

روي پيشاني تو دست زمان

خط پيري سه چار بار كشيد

 

بي خبر! جلوه شبابت كو؟

چهره همچو آفتابت كو؟

 

واي ، آمد خزان زندگي

وز كف من، گل جواني رفت.

كام نابرده ، كام ناديده

خوشترين دوره كامراني رفت

زرد روئي بماند و از كف من

چهره گلگون ارغواني رفت

رفت عمرم چو تندباد، ولي ـــ

همه با رنج و سخت جاني رفت

روزگار جواني ام طي شد

وين ندانم، كي آمد و كي شد؟

آه ، اين زندگي كه من ديدم ـــ

حسرتي ، محنتي ، عذابي بود

بهره ي من ز جان ساقي عمر

خون دل بود، اگر شرابي بود

خشك هر طرف دويدم ليك ـــ

چشمه زندگي ، سرابي بود

خانه اي را كه ساختم ز اميد ـــ

چون حبابي بر روي آبي بود

زندگاني، چو تند باد گذشت

زندگاني نبود، خرابي بود!

 

گر كه با زندگي، جواني نيست

نقش زيباي زندگاني چيست؟

 

آشنانيان عمر من بودند:

رنجها ، دردها، جدائيها

غير بيگانگي نبردم سود ـــ

ز آشنايان و آشنائيها

هر گلندام و گلرخي ديدم ـــ

داشت بوئي ز بي وفائيها

دل چو آئينه با صفا كردم ـــ

شد عيان نقش بي صفائيها

 

با جفا پيشگان وفا كردم

دل به بيگانه، آشنا كردم

 

ياد باد آن زمان كه روز و شبان ـــ

داشتم گوشه ي فراموشي

شام من بود، در سر زلفي

صبح من بود در بنا گوشي

مست بودم ، ز نرگس مستي

گرم بود، ز گرم آغوشي

خوشه چين بودم ، از رخ ماهي

بوسه چين بودم، از لب نوشي

بر دلم نور عشق مي دادند ـــ

چشم گويان ، لبان خاموشي

 

از گلستان من بهار، گذشت

شادي و رنج روزگار گذشت


مرغ عرشي

۳۱ بازديد
 

اي شمع خاموش ـــ

اي بخت خفته ـــ

اي مادرم، اي بوستان رفته برباد ـــ

اي بلبل بي نغمه در چنگال پائيز ـــ

اي مرغ عرشي كز پس عمري اسيري ـــ

سوي خدا با جاطري شاد ــ

پرواز كردي زين قفس، آزاد آزاد

جاي تو خالي

پنداشتي آن مهر ها را بردم از ياد؟ -

نه ...  اين فسانه است -

هرگز فراموشت نخواهم كرد، مادر !

***

اي واي بر من

تا با تو بودم


من و پاييز

۳۱ بازديد
 

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

تو بي برگي و منهم چون تو بي برگم

چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوي هوي باد ـ

بگوشم از درختان هاي هاي گريه مي آيد

مرا هم گريه ميبايد ـ

مرا هم گريه ميشايد

كلاغي چون ميان شاخه هاي خشك تو فرياد بردارد

بخود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان است

و در سوك بزرگ باغ، گريان است

***

بهنگام غروب تلخ و دلگيرت ـ

كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد ميبوسد

و باغ زرد را بدرود ميگويد ـ

دود در خاطرم يادي سيه چون دود ـ

بياد آرم كه: با « مادر » مرا وقتي وداع جاوداني بود

و همراه نگاه ما ـ

غمين اشك جدائي بود و رنج بوسه بدرود .

***

تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !

دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده ـ

و دست بينواي شاخه هايت خالي از برگ است

تنت در پنجه مرگ است

مرا هم برگ و باري نيست

ز هر عشقي تهي ماندم

نگاهم در نگاه گرم ياري نيست.

***

تو از اين باد پائيزي دلت سرد است ـ

و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز

كه از هر سو چو پولكهاي زرد از شاخه ميريزند

تو ميماني و عرياني ـ

تو ميماني و حيراني .

***

الا اي باغ پائيزي

دل منهم دلي سرد است

و طفل برگهاي آرزويم را

دست نااميدي تير باران ميكند پائيز

ولي پائيز من پائيز اندوه است ـ

دلم لبريز اندوه است .

چنان زرينه پولكهاي تو كز جنبش هر باد ميبارد ـ

مرا برگ نشاط از شاخه ميريزد

نگاه جانپناهي نيست ـ

كه از لبهاي من لبخند پيروزي بر انگيزد

***

خطا گفتم، خطا گفتم

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

ترا در پي بهاري هست ـ

اميد برگ و باري هست

همين فردا ـ

رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد ـ

نسيم باد نوروزي ـ

تنت را در حرير ياس مي پيچد ـ

بهارين آفتاب ناز فروردين ـ

بر اندامت لباس برگ ميپوشد ـ

هنرور زرگر ارديبهشت از نو ـ

بر انگشت درختانت نگين غنچه ميكارد ـ

و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مينوشد ـ

دوباره گل بهر سو ميزند لبخند ـ

و دست باغبان گلبوته ها را ميدهد پيوند .

در اين هنگامه ها ابري بشوق اين زناشودي ـ

به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل ميپاشد ـ

و ابري سكه باران به بزم باغ ميريزد

درختان جشن مي گيرند

ز رنگارنگ گلها ميشود بزمت چراغاني

وزين شادي لبان غنچه ها در خنده ميآيد

بهاري پشت سر داري ـ

تو را دل شادمان بايد

***

الا اي باغ پائيزي !

غمت عزم سفر دارد

همين فردا دلت شاد است ـ

ز رنج بهمن و اسفند آزاد است

تو را در پي بهاري هست

اميد برگ و باري هست

ولي در من بهاري نيست

اميد برگ و باري نيست .

***

تو را گر آفتاب بخت نوروزي

لباس برگ ميپوشد

مرا هرگز اميد آفتابي نيست

دلم سرد است و در جان التهابي نيست

تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين ـ

مرا باران بغير از ديده تر نيست .

تو را گر مادر ابر بهاري هست ـ

مرا نقشي ز مادر نيست .

***

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!

تو بزمت ميشود از تابش گلها چراغاني

ولي در كلبه تاريك جان من ـ

نشان از كور سوئي نيست

نسيم آرزوئي نيست

گل خوش رنگ و بوئي نيست

اگر در خاطرم ابريست ابر گريه تلخست ـ

كه گلهاي غمم را آبياري ميكن شبها

اگر بر چهره ام لبخند مي بيني

مرا لبخند انده است بر لبها

تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!