من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بازگشت

۲۸ بازديد
 

تو اي گمكرده راه زندگاني

نداده فرق، پيري از جواني

« تو پنداري جهاني غير از اين نيست ؟»

« زمين و آسماني غير از اين نيست ؟»

 

« چنان كرمي كه در سيبي نهان است »

« زمين و آسمان او همانست »

 

گمان داري جهان هست و خدا نيست ؟

در اين كشتي اثر از ناخدا نيست

 

رهت روشن، ولي چشم تو تاريك

تو در بيراهه، اما راه، نزديك

 

من و تو، قطره درياي جوديم

من و تو، رهرو شط وجوديم .

 

رسيم آنجا كه در آغاز بوديم .

به نعمت بر سرير ناز بوديم

***

ز دريا روزگاري ابر برخاست

من ابرش گويم اما عين درياست .

 

شتابان شد بهر سو چون سواران

بهر جا قطره قطره ريخت باران

 

ولي اين قطره ها چون درهم آميخت

از اين پيوستگي رودي بر انگيخت

 

من و تو قطره اي در چنگ روديم

گهي بالا و گاهي در فروديم

 

گهي بيني كه ره بر رود، تنگست

بهر گامش بسي خارا و سنگ است .

 

ولي اين رنج ره، پايان پذير است

تو را دستي توانا، دستگير است .

 

بدنبال سفرها منزلي هست

زراعت هاي ما را حاصلي هست

 

تو پنداري همين صحرا و دشتست ؟

و اين رود دمان بي سر گذشتست ؟

 

تو بيني رود را بر لب فغانهاست

نداني كاين فغان از هجر درياست .

 

چو بر دريا رسد آرام گيرد

چو عاشق كز نگارش كام گيرد

 

اگر در رنج و گر در پيچ و تابيم

دوباره سوي دريا ميشتابيم .


بر مزار مادرم

۲۸ بازديد
 

باز آمدم بپرسش حال تو اي اميد

اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست

باز آمدم كه بوسه زنم برمزار تو

اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست

***

باز آمدم كه شكوه كنم از غم فراق

وز بانگ ناله، روح ترا با خبر كنم

مادر! غم تو همنفسم شد بجاي تو

با اين غم بزرگ ، چه خاكي بسر كنم؟

***

جان پسر فداي تو، اي مادر عزيز

كي داني از فراق ، چها بر پسر گذشت؟

هر لحظه اي كه در غم مرگت ز ره رسيده

با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت

***

غمخانه است سينه ي من در فراق تو

آنكس كه هست از غم من باخبر، خداست

آگه نبودم از غم بي مادري، ولي ـــ

مرگت پيام داد كه: بي مادري بلاست

***

وقتي ز دست ما و نماند از براي ما

غير از غمي ، شكسته ودلي، جان خسته اي

تو مرغ جاودان بهشتي شدي ولي ـــ

داند خدا كه پشت پسر را شكسته اي

***

مادر! بخواب خوش ، كه زيادم نميروي

جانم فداي تو ، منزل مباركت

مادر بخواب ، كعبه ي من خاك كوي تست

قربان خاك كوي تو ، منزل مباركت.


آي ... انسان

۲۹ بازديد
 

آي ... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

اي شتابان رهرو گمراه!

اي بغفلت مانده ي خود خواه!

هان..!عنان بركش سمند باد پايت را

نيك بنگر گوشه اي از بيكران ملك خدايت را

لحظه اي با چشم بينش كهكشان ها را تماشا كن

چشم سر بربند-

چشم دل بگشاي

روشنان بيشمار آسمان ها را تماشا كن

هر چه بالاتر پري اين آسمان را انتهايي نيست

بيكران آفرينش رابجز جان آفرين فرمانروايي نيست

جاده هاي كهكشان تابي نشان جزرد پايي نيست

زير سقف آفرينش-

صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است

اينهمه نقش عجب را نقشبندي هست بيمانند

كوردل آنكس كه پندارد خدايي نيست

آي... انسان!

اي سوار سركش مغرور!

گر بزير پا در آري «ماه» و «مريخ» و «ثريا» را

كي توان با جسم خاكي رفت تا عرش خداوندي؟

بارگاه حقتعالا را بجز يكتا پرستي رهنمايي نيست

***

هر ستاره در دل شب ميزند فرياد:

اين جهان آفرينش را خدايي هست

در پس اين قدرت بي انتها قدرت نمايي هست

بال خاكي بشكن و بال خدايي ساز كن اي رهرو گمراه

تا به پيمايي فضاي بيكران كبريايي را

ديو شهوت را بكش،پاي هوس بربند

بنده شو اي سركش خودخواه

تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدايي را

خويش را گر نيك بشناسي-

ميزني بر كهكشانها خيمه گاه پادشايي را

***

آي... انسان!

اينكه پنداري به اقبال طلا جاويد خواهي ماند

گوش دل بر خاك نه تا بشنوي فرياد قارون را

آن نگونبختي كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را

اينك اينك ميزند فرياد:

جاي زر،صندوق چشمم خانه مار است

سينه ام از خاك گورستان گرانبار است

***

اي بغفلت مانده ي خودخواه!

آيد آنروزي كه بيني بار و برگت نيست

چاره جز تسليم در چنگال مرگت نيست

آن زمان فرياد برداري:

كاين طلاها غارتي از رنگ زرد دردمندانست

اينهمه ياقوت آتش رنگ-

آيتي از خون دلهاي پريشانست

توده ي سيمين مرواريد-

يادگار صد هزاران چشم گريانست

***

آي... انسان!

اي طلاها را خدا خوانده!

اي بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-

روزگاري ميرسد كز خاك بر خيزي

از ره درماندگي خاك قيامت را بسر ريزي

تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-

چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوي بگريزي

***

بنگري چون پيش چشمت راست،صحراي قيامت را-

بركشي از بيم كيفر،تلخ فرياد ندامت را:

كاي خدا راه رهايي كو؟

از چنين سوزنده آتش ها-

سايبان از رحمت و لطف خدايي كو؟

ناگهان آيد سروش از غيب:

اي سيه روز سيه كردار!

زرپرستان و ستمكاران بد آئين وبدخو را-

دربساط عدل ما آسوده جاني نيست

كيفر غولان مردم خوار-

جز عذاب جاوداني نيست.

آي... انسان!

اي بسا شب مست خفتي در كنار كيسه هاي زر

ليك دانستي ندانم يا ندانستي-

سفره ي همسايه ي بيمار،بي نان بود

جاي نان در پيش چشم كودكاني خرد-

ناله بود و دردبودو چشم گريان بود

***

آي... انسان! سركشي بس كن

عقربكهايزمان در صد هزاران سال

بر شمرده تك نفسهاي بسي فرعون و قارون را

چشم ماه و ديده ي خورشيد-

ديده بيرون از شماره،بازي گردنده گردون را

***

ميبرد شط زمان مارا

مهلت ديدار بيش از پنجروزي نيست

دل منه بر شوكت دنيا

اين عروس دلربا غير از عجوزي نيست

اين طلايي را كه تو معبود ميخواني-

جز بلاي خانه سوزي نيست

***

روزو شب شط زمان جاريست

آنچه ميماند از اين شط خروشان نيك كرداريست

خاطري را شاد بايد كرد

جاي سيم و زر دلي بايد بدست آورد

آزمندي ها زبيماريست

زر پرستي آتش اندوزيست

رستگاري در سبكباريست


اندوه و شادي

۳۱ بازديد
 

هر جا كسي با خاطري خرم نشسته است

در خنده هايش، پرده غم نشسته است

اندوه هم در دل نماند جاودانه

زيرا « غم و شادي » كنار هم نشسته است

شايد نپايد، زانكه شادي چون چراغي

در رهگذار صر صر ماتم نشسته است

هر جا كه ديدم ـ در كنار « شادماني »

«‌ اندوه » در جان بني آدم نشسته است


قمارباز

۲۷ بازديد
 

وقت سحر رسيده و مردي قمار باز-

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد-

وين پاكباخته-

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود

***

يكماه پيش دختر مرد قمار باز-

همراه اشكها-

با حالتي نژند-

ميگفت:اي پدر!

هر روز در حياط دبستان ميان جمع-

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست از كجاست

***

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سر فكند گيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آن بي ستاره مرد

در چشمهاي دختر اندوهگين خويش-

لختي نگاه كرد

اشكي زديده ريخت

گفتا كه:اي شكوفه ي اميد وآرزو

بس كن،سخن مگو

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها-

تابنده ميكنم

***

ماه دگر رسيد و پدر باهزار اميد-

با دسترنج خويش-

ميرفت تا به وعده ي پيشين وفا كند

اما ميان راه-

لختي درنگ كرد

باخويش جنگ كرد

افسوس عاقبت-

انديشه اي سياه،پدر را زراه برد

در عالم خيال-

انديشه كرد تاكه فزوني دهد به مال

ميخواست تا كه خانه ي دولت بنا كند

وز رنج بيشمار-

خود را رها كند

***

ابليس در روان و تن مرد،كار كرد

وآن بي ستاره مرد-

عزم قمار كرد

***

در ساعتي دگر

آن مرد خود فريب-

چشمش بخالهاي ورق بود و هر زمان-

در خاطرش ز غصه ي دختر حكايتي

رنگش پريده بود وزهر باخت در عذاب

وز بخت واژگون بزبانش شكايتي

***

آن بي ستاره مرد

در رنج بود و درد

بس باخت،پشت باخت

با ناله هاي سرد

***

يكبار دچار«دام» ورق را بدست داشت

در چشمهاي «دام» به حسرت چو ديده دوخت

چشمان مات دختر خود را خيال كرد

گوئي كه دام در كف آن مرد جان گرفت

يكباره دختري شد و باز اين سخن سرود:

هر روز در حياط دبستان ميان جمع

ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند

كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست

كس با خبر نشد

او كيست؟ از كجاست؟

ياران همكلاس من از ساغر غرور

مستند،مست ناز

اما نصيب دختر تو سرفكندگيست

واي اين چه زندگيست؟

***

آمد بياد مرد،دروغين نويد خويش:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم!

ماه دگر بجامه ي تو پيكر ترا-

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستاره ها-

تابنده ميكنم

***

همراه برق اشك كه در ديده ميدواند

آهسته ناله كرد

گنگ و پريده رنگ-

خاموش مانده بود

ناگاه بانگ غرش رعب آور حريف-

در جان او دويد:

-خوابي؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت

بيچاره مرد گفت: «سه پت» ليكن آن حريف

گفتا كه:«رست» گفت كه:-ديدم-سپس زشوق

بيتاب و بيقرار-

روكرد دست خويش وبگفتا كه:چار «آس» ديد

***

آن پاكباخته

ناگاه صيحه زد

تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد

مار سياه غم-

در خاطرش خزيد

يكباره آسمان دلش بي ستاره شد

در لحظه اي دگر

سيماي دخترش كه به اميد مانده بود

باچشم منتظر

در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت

و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود

آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت

***

آن بي ستاره مرد

اشكي زديده ريخت

با چشم اشكبار-

ديوانه وش زحلقه ي بدگوهران گريخت

***

در راه ميخزيد

ميرفت بي اميد

كاخ اميد دختر خود را خراب ديد

با چشم بي فروغ بهرجا نظر فكند

درياي زندگاني خود را سراب ديد

***

آن گفته هاي شاد

باز آمدش بياد:

اندوهگين مباش

دردانه دخترم

ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا

زيبنده ميكنم

وين چشمهاي غمزده را چون ستارها

تابنده ميكنم!

***

وقت سحر رسيده و مردي قمار باز

از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود

اين بي ستاره مرد

وين پاكباخته

اندوهگين و مست بكاشانه ميرود

دلمرده ميخزد

ديوانه ميرود.


آرزو

۲۹ بازديد
 

خواه كه تو اي پاره ي دل ! زنده بماني

چون ماه جهانتاب، در خشنده بماني

 

تا بنده سهيل مني و شمع سرايم

خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بماني

ا

اميد من آن است كه در گلشن هستي ـــ

چون غنچه گل با لب پر خنده بماني

 

چون زهره به پيشاني عالم بدرخشي

تاجي شوي بر سر آينده بماني

 

خواهم كه پس از من چو يكي نخل برومند ـــ

تا زنده كني نام پدر زنده بماني

 

نام تو « سهيل » است و فروغ دل مائي

خوام كه همه عمر ، فروزنده بماني

اي نور دلم ! بندگي خلق روا نيست

خواهم كه به درگاه خدا، بنده بماني.


فرياد بدرود

۳۵ بازديد
 

اين روزها، اين روزهاي استخوانسوز

پايان عمر عشق و آغاز جدائيست

اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند

آخر نفسهاي چراغ  آشنائيست

***

چشمت پر از حرف است و لبهاي تو خاموش

سر ميكشد از جان تو فرياد بدرورد

من بر تو حيران،بر تو گريان،برتو مشتاق

پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود

***

در ديده ي مات تو آهنگ وداع است

ايواي من،در اين سفر باز آمدن نيست

اي جان من! در چشم بيتابم نگه كن

تو ميروي اما مرا جاني بتن نيست

***

تو ميروي، تو ميروي غمناك غمناك

اما تو ميخواهي كه من گريان نباشم

تو ميروي،تو ميروي اي گرمي جان

اما زمن خواهي تن بيجان نباشم

***

درماندگي از ديده ي من ميتراود

جغد غريبي بر سر بامم نشسته است

مست از تو بودم،ساقي بزمم تو بودي

بي روي تو مي ريخته، جامم شكسته است

***

تو ريشه بودي من درخت سبز بودم

با دوريت هر شاخه ام بي بارو برگست

اكنون كه ميبينم ترا در چنگ پائيز

در گوش من، در جان من ، فرياد مرگست

***

ميبوسمت ميبوسمت اي تك مسافر

ميبينمت بهر سفر پا در ركابي

جانا درنگي، تاسپند اشك ريزم

بر آتش دل-از چه اينسان در شتابي؟

***

من باتو عمري همسفر بودم در اين راه

در پيش پاي ما بسي صحرا و دشت است

اما تو راهت را چدا كردي زراهم

خواندم ز چشمت كاين سفر بي باز گشت است

رفتي؟ برو،دست خدا همراهت ايدوست

چون فرصت ديدار، بيش از يك نفس نيست

تو ميروي اما من آن مرغ خموشم

كاين باغ در چشم غمينم جز قفس نيست

***

اين روزها اين روزهاي استخوانسوز

پايان عمر عشق وآغاز جدائيست

اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند

آخرنفسهاي چراغ آشنائيست


علي را چه بنامم ؟

۲۸ بازديد
 

علي را چه بنامم ؟

علي را چه بخوانم ؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم

 

علي دست خدا بود

علي مست خدا بود .

علي را چه بنامم ؟

علي را چه بخوانم ؟

ندانم ندانم

ثنايش نتوانم نتوانم

 

خدا خواست كه خود را بنمايد .

در جنت خود را برخ ما بگشايد .

علي ره بهمه خلق نشان داد .

علي رهبر مردان صفا بود

علي آينه ي پاك خدا بود .

علي را چه بنامم؟

علي را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم

***

علي گر چه خدا نيست

وليكن ز خدا نيز جدا نيست

برو سوي علي تا كه وفا را بشناسي

ببر نام علي تا كه صفا را بشناسي .

اگر آينه خواهي كه به بيني رخ حق را

علي را بنگر تا كه خدا را بشناسي .

چه گويم سخن از او؟ كه نگنجد به بيانم

ندانم كه سخن را به چه وادي بكشانم ؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم

 

علي مرد حقيقت

عل شاه طريقت

عي مرهم دلهاي خراب است

ره كوي علي راه صواب است

علي را چه بنامم؟

علي را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنايش نتوانم، نتوانم


عيد

۲۹ بازديد
 

عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد

نو شد جهان وباز غم كهنه جان گرفت

عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد

امادل من از ستم عيد غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

همراه هر نسيم بهاري كه ميوزد-

توفان رنج خسته دلان ميرسد ز راه

باهر جوانه يي كه زند خنده بر درخت-

غم ميزند جوانه به دلهاي بي پناه

***

آن روزها كه چشم يتيمان خردسال-

در خون نشسته است-

هرگز بچشم مرد خردمند عيد نيست

سالي كه جاي پاي سعادت در آن نبود-

در ديدگاه مردم دانا سعيد نيست.

***

آن عيد چيست كز پي آن بيوه يي فقير-

هستي بباد داده ومحنت خريده است؟

***

آخر چگونه عيد كنم من؟ كه عيدها-

ديدم بروي بيوه زنان رنگ بيم را

آن عيد نيست روز غم و دهشت منست-

روزي كه پيش چشم-

بينم برهنه پايي طفل يتيم را

***

من شادمان چگونه زيم در سراي عيد؟-

كز هر سرا نواي غم آگين شنيده ام

دل را چگونه پر كنم از شادي بهار؟-

كز هر كرانه ام-

بس پير بينواي تهيدست ديده ام.

***

هان،اي يتيم خرد!

اي كودك غريب!

لبخند عيد بر من غمگين حرام باد-

گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.

هان، اي كهنه جامگان!

عريان تنان شهر!

عيشم شكسته باد اگر باچنين غمي-

لبخند عيد بر لب من نقش بسته است.

***

اي مرد بينوا كه به هر عيد خانه سوز-

شرمنده در برابر فرزند بينمت!

اي مرغك شكسته پر اي بينوا يتيم!

رويم سياه باد!

دستم تهيمت،گوهد اشكم نثار تو

نوروز، چون زراه رسد همره بهار-

گريم به حال و روز تو و روزگار تو.

***

عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد.

نوشد جهان و باز غم كهنه جان گرفت

عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد-

اما دل من از ستم عيد غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.


غربت

۲۹ بازديد
 

روزگاري رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسي

درد « غربت » ميگدازد روح را

جز « غريب » اين را نميداند كسي

 

هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسي مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خيز

غربت « بي همزباني » بدتر است