افسوس كه زندگي كردن
ناممكن است
ولي همچنان هستيم
در آرزوي همه چيز
و مي رويم و مي آييم
افسوس كه زندگي كردن
ناممكن است
ولي همچنان هستيم
در آرزوي همه چيز
و مي رويم و مي آييم
در تاريكي ها
به كدام سو مي رويم
و در كدام افق صورت نوراني
خورشيد را جستجو مي كنيم
در تاريكي ها
كدام ستاره را در افق سر نوشت
مي نگريم
و آرزوهاي خود را نوراني
مي خواهيم
شعر سخن گفتن
از ناممكن هاست
شعر سخن گفتن
از معجزه ايست
كه هرلحظه اتفاق
مي افتد
خيالي را بازسازي كنيم
كه دست و پايش را
باد برده است
خيالي را در تاريكي
باز يابيم
بي سر و تن و بي نگاه
و دوباره خيالي بسازيم
به اميد راندن نگاه خود
به آن سوي تاريكي ها
مرگ است
كه ما را مي راند
از صبح تا شام
تا زنده باشيم
براي خوردن و خوابيدن
و مردن
اگر از كلمات مي نوشيديم
چنانكه از چشمه اي
و از كلمات مي خورديم
چون نان گندم
و با كلمات مي زيستيم
شايد هرگز نمي مرديم
در پايان سنگها
فريادي است
و در پايان گامي
در پايان آنچه
مي رود و مي آيد
سكوتي است
و رنجي است
نهفته در هر نگاه
و زندگي اشتباه
و پشيماني است
مرگ است
كه معشوق من است
نازك اندام
و سياه پوش
كه با هر بادي
مي رود و مي آيد
و در هر نگاه
مي شكفد و مي پژمرد
فريادش را مي شنوم
در پايان انديشه
كه در زندان است
و خنده هايش را مي شنوم
كه در پايان شعر من
گرفتار است