تنهايي مرا برگزيده است
و در رگ هاي من دويده است
چون خون من
و در نگاهم نشسته است
و در كلامم شكفته است
چون شعر
تنهايي مرا برگزيده است
و در رگ هاي من دويده است
چون خون من
و در نگاهم نشسته است
و در كلامم شكفته است
چون شعر
كيمياگري چيره دست
ستاره مرا
به آسمان تو دوخته است
و فرشته اي بي نام و نشان
بال مرا
به دست هاي تو بسته است
هم از اين روست
كه در فصل هاي جادويي
خيل پرندگان دريايي
از منظر
چشم هاي من
در هواي آسمان تو
پرواز خواهند كرد
مشتي كلمه مانده بود
از آنچه بود
و من آنها را مي افشانم
چون مشتي خاك
تا مرگ نيز بر آنها
گامي چند بگذارد
و بگذرد
چه نشسته ايد
هنگام معجزه گري است
هر كس بايد شعر خودش را
بگويد
جهان لبخندي است
بر لبان مرگ
و برقي است
در چشمان او
جهان كلمه اي است
كه در سياهي مرگ
پريشان مي شود
به دور خواهم چرخيد
چون سنگ آسيا
و روز هاي خود را آرد مي كنم
براي خميري كه هرگز
ور نخواهد آمد
براي ناني كه هميشه
فطير خواهد ماند
هميشه همان ساعت است
ساعت شعر
و هميشه تو همان هستي
و هميشه بر همان صفحه
گام بر مي داري
براي گفتن همان كلام
و براي رفتن به سوي
ساعت شعر
كاش تمام مي شد
جهان
در كلمه اي
و دوباره مي شكفت
در كلامي
كاش جهان با شعر
خاموش و
روشن مي شد
تو را به دست گرفتم
صخره اي بودي
تو را به دريا افكندم
كوهي بودي
تو را به خشم بايد سپردم
و در پاي من مي غلطيدي
پرنده هاي شعري بودي
لبخندي بودي
و تو را فراموش كردم
و افسوس شدي
من فقط پيش پايم را
مي بينم
زيرا آن سو تر تاريكي
است
شبيه روزي كه خورشيد
گرفته باشد
يا چند روز مانده به
پايان جهان