دانلود فايل صوتي غزل ( 373 كيلوبايت )
بتي دارم كه گرد گل ز سنبل سايه بان دارد
بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب
بقاي جاودانش ده كه حسن جاودان دارد
چو عاشق ميشدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو كه ميبينم
كمين از گوشهاي كردهست و تير اندر كمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گويد كه راز ما نهان دارد
بيفشان جرعهاي بر خاك و حال اهل دل بشنو
كه از جمشيد و كيخسرو فراوان داستان دارد
چو در رويت بخندد گل مشو در دامش اي بلبل
كه بر گل اعتمادي نيست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او اي شحنه مجلس
كه مي با ديگري خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراك ار هميبندي خدا را زود صيدم كن
كه آفتهاست در تاخير و طالب را زيان دارد
ز سروقد دلجويت مكن محروم چشمم را
بدين سرچشمهاش بنشان كه خوش آبي روان دارد
ز خوف هجرم ايمن كن اگر اميد آن داري
كه از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
چه عذر بخت خود گويم كه آن عيار شهرآشوب
به تلخي كشت حافظ را و شكر در دهان دارد