از من به تو و خلقِ تو بدرود، جهان!
از رنجِ شما جانِ من آسود، جهان!
در خاك منم فارغ از اين غم كه چه بود
از زندگي دو روزه مقصود، جهان!
از من به تو و خلقِ تو بدرود، جهان!
از رنجِ شما جانِ من آسود، جهان!
در خاك منم فارغ از اين غم كه چه بود
از زندگي دو روزه مقصود، جهان!
باري سفري بود دراز و دشوار،
شادي و غم و لذّت و رنجِ بسيار:
اكنون كه رسيده ام به اينجا، خسته،
بايد به گذشته بنگرم ديگر بار!
كور است زمين و عاشقِ زهدانش،
رحمي نكند به جانِ فرزندانش:
مي زايد و مي بلعدشان، اين مادر
شاد است به آبستني الآنش!
از عمر چه شصت و هشت سالي بگذشت!
بهتر كه نگويم به چه حالي بگذشت!
كافي ست بداني كه سري چرخاندم،
ديدم كه چو خوابي و خيالي بگذشت
گُم كردۀ من منم كه پيدا نشوم
تا از همه بي نياز و تنها نشوم:
من قطره ام و قرارِ خود را جويم،
غم نيست كه دريا بشوم يا نشوم!
تا دامنِ خاك و مهرِ خورشيد به جاست،
تا زنده زمين به ياريِ آب و هواست:
هستيم و نه مرگ، بلكه آمد شدني
در بينِ دو فصل موجبِ هستي ماست
با چشمِ خرد به صحنِ هستي نگري،
بيني نه رباطِ دو دري، نه سفري؛
ما را نه به غربتِ زمين آمدني،
نه رفتن از اين وطن به جاي دگري
دانم كه من از زمين به در آمده ام،
در سلسلۀ نوعِ بشر آمده ام:
اين آمدنم تصادفي بيش نبود،
بي هيچ نوشته اي به سر، آمده ام
دانم كه زمين مادر و معشوقِ من است،
در پهنۀ اين سپهر تنها وطن است:
گفتن كه از اين وطن، چو فرمان برسد،
بايد بروم، قصّه به هم بافتن است
من آمده ام، خوشا، خوشا آمدنم؛
در بودنم از ستاره سر بر زدنم:
بهتر كه نبود با من، اي مردِ حكيم،
نه آمدنم، نه بودنم، نه شدنم