عشقِ تو دهد به اوج پرواز مرا،
نامٍ تو گند بلند آواز مرا؛
و آنگه كه رسم به آنچه مي خواست دلم،
جويي وُ نيابي، اي فلان، باز مرا!
عشقِ تو دهد به اوج پرواز مرا،
نامٍ تو گند بلند آواز مرا؛
و آنگه كه رسم به آنچه مي خواست دلم،
جويي وُ نيابي، اي فلان، باز مرا!
آن شوخ كه با شيشه مرا ساخته است
بنشسته و سنگ بر من انداخته است:
اكنون كه شكسته ام در اين بازي تلخ،
خندم خوش از اينكه من نه، او باخته است!
راهيم و نظاره ايم و آنگه هيچيم؛
چشميم و ستاره ايم و آنگه هيچيم:
ميدان، ميدان هوايِ خوش تاختنيم،
يك لحظه سواره ايم و آنگه هيچيم!
از هستيِ بيكران نصيبِ تو تويي،
تنها كسِ بيكسِ غريبِ تو تويي؛
تا سر به نيازِ خاكِ پايي داري،
بر اوجِ فلك باز نشيبِ تو تويي
خورشيد مرا از رَحمِ خاك آورد،
بر دامنِ سبزِ او به نازم پرورد:
وقتي كه شكفتم و بهارم بگذشت،
بسپرد به بادم و فراموشم كرد
درچشمِ پدر بزرگ ديدم سخني
ديروز كه رفت از جهان با كفني:
در چشمِ من امروز نِوه ديد و نخواند،
مي گفتمش: «اي دريغ، فردا تو مني!
ماييم و جهان هست و مجالِ قدمي،
در باغِ شگفتِ زندگي چند دمي:
دانم كه ندانم از كجا آمده ام،
شادم كه مرا از اين نظر نيست غمي!
خواهم كه به ناگهان بَرد خواب مرا،
در خواب شوم برگ و بَرد آب مرا؛
گويم به فراموشي شيرينِ سپيد:
«اي راحتِ روحِ خسته، درياب مرا !
ديروز، در اضطراب، فردا شد و رفت،
امروز خيال و وهم و رؤيا شد و رفت:
از آتشِ اين اجاق يك اخگرِ خُرد
در ظلمتِ بيكرانه پيدا شد و رفت!
در چشمِ مني كه گنبدِ مينايي،
گردونۀ رمز و رازي و زيبايي:
تا بسته شود چشمِ من، اي سرگردان،
بيهوده اي و پوچي و ناپيدايي!