گويي كه نگاه كن، بهار آمده است!
ز اين گونه بهار بيشمار آمده است:
گر هست به ديده وُ نيابيش به دل،
ماهي ست، به آيينۀ تار آمده است!
گويي كه نگاه كن، بهار آمده است!
ز اين گونه بهار بيشمار آمده است:
گر هست به ديده وُ نيابيش به دل،
ماهي ست، به آيينۀ تار آمده است!
از هستيِ بيكران نصيبِ تو تويي،
تنها كسِ بيكسِ غريبِ تو تويي؛
تا سر به نيازِ خاكِ پايي داري،
بر اوجِ فلك باز نشيبِ تو تويي
راهيم و نظاره ايم و آنگه هيچيم؛
چشميم و ستاره ايم و آنگه هيچيم:
ميدان، ميدان هوايِ خوش تاختنيم،
يك لحظه سواره ايم و آنگه هيچيم!
آن شوخ كه با شيشه مرا ساخته است
بنشسته و سنگ بر من انداخته است:
اكنون كه شكسته ام در اين بازي تلخ،
خندم خوش از اينكه من نه، او باخته است!
درچشمِ پدر بزرگ ديدم سخني
ديروز كه رفت از جهان با كفني:
در چشمِ من امروز نِوه ديد و نخواند،
مي گفتمش: «اي دريغ، فردا تو مني!
خورشيد مرا از رَحمِ خاك آورد،
بر دامنِ سبزِ او به نازم پرورد:
وقتي كه شكفتم و بهارم بگذشت،
بسپرد به بادم و فراموشم كرد
ديروز، در اضطراب، فردا شد و رفت،
امروز خيال و وهم و رؤيا شد و رفت:
از آتشِ اين اجاق يك اخگرِ خُرد
در ظلمتِ بيكرانه پيدا شد و رفت!
ماييم و جهان هست و مجالِ قدمي،
در باغِ شگفتِ زندگي چند دمي:
دانم كه ندانم از كجا آمده ام،
شادم كه مرا از اين نظر نيست غمي!
خواهم كه به ناگهان بَرد خواب مرا،
در خواب شوم برگ و بَرد آب مرا؛
گويم به فراموشي شيرينِ سپيد:
«اي راحتِ روحِ خسته، درياب مرا !
در چشمِ مني كه گنبدِ مينايي،
گردونۀ رمز و رازي و زيبايي:
تا بسته شود چشمِ من، اي سرگردان،
بيهوده اي و پوچي و ناپيدايي!