در كمند چرخ بي امان پيچش و تاب
بيدار گهي بصبح و شب خفته بخواب
ناخوانده ز رمز و راز اين كهنه كتاب
مبهوت كه هيهات چه طي گشت سراب
در كمند چرخ بي امان پيچش و تاب
بيدار گهي بصبح و شب خفته بخواب
ناخوانده ز رمز و راز اين كهنه كتاب
مبهوت كه هيهات چه طي گشت سراب
چندي نابوده در صف قافله اي
يكچند زآمد شدن خود يله اي
وزپيچ و خم دهر دمي در گله اي
وآندمي كه استاد شدي در تله اي
اي مرغ سحر بخوان سرودي خوشخوان
انداز مغني طربي در دل و جان
كاين باد صبا بگوش بيدي لرزان
خواند كه زهي چند صباحي مهمان
ارابه دهر مي زند چرخ بسي
بي آنكه نمايد اعتنائي به كسي
اي شاه و گدا بدان كه حتي نفسي
گردون نزند چرخ بكام مگسي
آورد بيك دمي بيك آهم برد
آنگونه كه مي خواست مرا راهم برد
زنهار ندانم زكجا آمده ام
وز دست قضا ره بكجا خواهم برد
من چرا همه منم منم مي گويد
من در من ناچيز چه را مي جويد
من در خود من از خود من مي رويد
من ما چو شود ما دل من مي پويد
مي ساخت ظريف كوزه اي كوزه گري
بشنيد به ناله كوزه دارد خبري
كز خاك من امروز تو داري هنري
وز خاك تو سازند بفردا اثري
صاحبان تاج و تخت كردند جلوس
پرويز و قباد و خسرو وكيكاووس
با خاك بناچار شدندي مانوس
وز مقربان كسي نيامد پابوس
پيك روز و شب دهد پياپي پيغام
كاين دار فنا بكس نمي دارد وام
آمدند و رفتند حريفان بنام
گفتند چه خوابي چه خيالاتي خام
از گلشن ترديد چو گل بشكفتم
وندر صدف تجربه ها در سفتم
اندوخته هر چه بود يك يك گفتم
از خواب پريدم و دوباره خفتم