دست كرمي بهست از بازوي زور
آزاده دلي بهست از كبر و غرور
بهرام شهي بشوق صيدي پي گور
موري پي بهرام شهي در ته گور
دست كرمي بهست از بازوي زور
آزاده دلي بهست از كبر و غرور
بهرام شهي بشوق صيدي پي گور
موري پي بهرام شهي در ته گور
كاهي و گلي كه چين ديواري بود
خاكش دل خون عاشق زاري بود
كاهش همه گلهاي گلستاني بود
آبش سبب تشنه لبي جاري بود
دل بر عشوه پيرزن دهر مبند
كز حيله و نيرنگ بسازد لبخند
دلبري كند عروس صد چهره حريف
بنشسته بپاي عقد دامادي چند
براهل زمين فلك نمي دارد وام
صياد ز صيد خويش كي گردد رام
مرغان زرنگ و زبده ديده ايام
كز وسوسه دانه فتادند بدام
زنهار، ديار جاوداني دگرست
هشدار! بهار زندگاني بسرست
هشيار، نگار دلستاني خبرست
مشمار ، كه كار چرخ فاني گذرست
سبزه اي كه از خاك عزيزي رويد
ازعاشقي وعشق به ما مي گويد
تا سبزه خاك ما برويد روزي
دلداري و عاشقي دگر مي جويد
هم در دل و در ديده ما هستي تو
بنيان شب و روز و مي و مستي تو
سالي پي سال و حالتي در پي حال
همتي به بخت نيك ما بستي تو
بيحاصل كشتزار گردون تاچند
تاچند بر اين مزرعه دون پابند
زان پيش كه تخم و تركه ات مي كارند
درياب كه محصول نكو مي خواهند
يكچند شديم ساكن چرخ كبود
زان خط و نشانها چه فرازي چه فرود
آهي بكشيديم و بخفتيم چه زود
صوري بدميدند و دگر هيچ نبود
باده اي كه آموخته جام جمست
قصر جم كه آئينه فخر عالمست
تاج جم و تخت جم و سلطاني جم
خوابست و خيالست و سرابست و دمست