چون چرخ به زرق و برق آراستنيست
پنداشتمي هوي و هوس خواستنيست
زين عمر كه ماهيت آن كاستنيست
دريافتمي نشست و برخاستنيست
چون چرخ به زرق و برق آراستنيست
پنداشتمي هوي و هوس خواستنيست
زين عمر كه ماهيت آن كاستنيست
دريافتمي نشست و برخاستنيست
بس آب ولعاب وخاك ودست استاد
كوزه ها بداد و عمر استاد ستاد
تا خواست شرابي چشد از كوزه خويش
از دست اجل كوزه عمرش افتاد
عشق باغبان را تو چه مي پنداري
بي زحمت او ثمر نيايد باري
تا شاخه بجان آيد و آرد يك گل
بايست كشيد محنت صد خاري
ابري بگريست سبزه ها آخته شد
بلبل چه خوش عاشقانه دلباخته شد
از نغمه بلبل و صفاي تن گل
اسباب جلاي جسم و جان ساخته شد
در كوي خرابات خريدار مي ايم
مي باز و قدح باز زبنيان و پي ايم
مجذوب مه تير و سرانجام دي ايم
در دام اجل نيز ندانيم كي ايم
انگور بديم و در دل خم شده ايم
در شهد شراب خويشتن گم شده ايم
زان آتش عشق سالها جوشيديم
كاين سان مي مستانه مردم شده ايم
از قافله چند كاروانيست بجاي
از اهل قبور نه نشانيست بجاي
باغبان دهرست و جهانيست بجاي
وز ما تل خاك و استخوانيست بجاي
ويرانه عمارتي بديدم در شوش
كآن درگه اردشير مي بودي دوش
آن كاخ بشد كوخي و جولنگه موش
شه نيز بخاك خفته آرام و خموش
اين گنبد فرسوده مينا بنگر
گرد گنبدش هزار سودا بنگر
گر لب به سخن باز كند مي گويد
هر آمده بوده رفته رسوا بنگر
گفتم چه دهي ؟ گفت تو را صبر و ثبات
گفتم چه دهم ؟ گفت قسم شاخ نبات
گفتم بشوم ؟ گفت شوي دار حيات
گفتم بروم ؟ گفت روي دار ممات