رفتم از چند مبداء معلوم
تا رسيدم به مقصدي مجهول
آخر ِ عمر هم نفهميدم
زندگي فاعل است يا مفعول
رفتم از چند مبداء معلوم
تا رسيدم به مقصدي مجهول
آخر ِ عمر هم نفهميدم
زندگي فاعل است يا مفعول
«قطعيت» ها هجوم آوردند
در دلم «انقلاب» و آشوبي است
من نمي دانم از چه مي ترسم
پدرم مرد ِ « نــسـبـتا » خوبي است !
زندگي هرچه بوده كم بوده
زندگي هرچه هست بسيار است
ما همين بوده ايم از اول
دست بالاي دست بسيار است
با دشمنان چشم چران صلح من بس است
وقتي كه چشم هاي تو بيت المقدس است
***
دو سال مي گذرد من هنوز سربازم
وظيفه ي شب و روزم نديده باني توست
***
تو مرا زجر ميدهي عشقم
مازوخيسمي كه دوستش دارم
من به اشغال تو درآمده ام
صهيونيسمي كه دوستش دارم !!!
نيوتن كشف كرده رازت را
در مني كه نچيده افتادم
نرسيدم به دست هاي تـو و
مثل سيبي رسيده ... افتادم
عشق را قهوه اي تر از هر روز
ته فنجان ادامه مي دادم
نصفه شب ، زير ِ نور مهتابي
داشتم بــــــــه تو نامه مي دادم
دوري و هيچ راه حلــّي را
چشم هايم نمي كند اثبات
ديدنت ساده نيست ... حتي با
عينك ِ دور بين ِآستيگ مات !!!
در قطاري كه تو در آن هستي
خانه ام روي ريل بود اي كاش
كوركورا نه دوستت دارم
شعرهايت بريل بود اي كاش
آرزوهاي لمس كردني ام
بي حساب و كتاب مي ماند
نسبت من به تو طبيعي نيست
مثــلِ آتش به آب مي ماند
مي شمارم يكي يكي از دور
اختلاف ِ مداد هايت را
دوست دارم به جاي تو يك بار
حل كنم اتحاد هايت را