گفتيم چقدر چوب باور بخوريم
حرص پدر و غصه ي مادر بخوريم
ربطي نه به گرگ دارد اين قصه نه چاه
مجبور شديم تا برادر بخوريم
گفتيم چقدر چوب باور بخوريم
حرص پدر و غصه ي مادر بخوريم
ربطي نه به گرگ دارد اين قصه نه چاه
مجبور شديم تا برادر بخوريم
ما دردسري براي همسايه شديم
همسايه ي بي نواي همسايه شديم
از بس به كباب دلمان بو بردند
شرمنده ي گربه هاي همسايه شديم
با معجزه اي كاش دلم جا بخورد
كمتر به خودش بپيچد و تا بخورد
در دستم اگر عصاي موسي باشد
مي گويمش اين گرسنگي را بخورد
مانند دهان سنگي يك مرده
انگار هزار سال خوابش برده
دندان من اعصاب ندارد ديگر
از فرط گرسنگي خودش را خورده
بد جور به هم ريخته و ترسيده
مادر كه دوباره خواب شومي ديده
از بهت و سكوت پدرم مي ترسم
ما گاو نداريم ولي زاييده
طفلك پسرم باز مجابش كردم
بي شام به زور قصه خوابش كردم
ناگاه كبوتري به خوابش آمد
ناچار گرفتم و كبابش كردم
بر خوان خدا كه سهم شيخ و شاه است
ناني است كه اندازه ي قرص ماه است
سنگك كه نه روي سفره مان سنگ گذاشت
دستي كه هميشه ي خدا كوتاه است
۱
سرمايه گذاشتيم ما در نيزه
در تير سه شعبه زره و سر نيزه
شمشير فروشي بزرگي زده ايم
بايد برود اين همه سر بر نيزه!
۲
ما را چه شده؟چرا همه خاموشيم؟
با آل يزيد دست در آغوشيم
حالا كه نمي رويم همراه حسين
شمشير به دشمنان او نفروشيم
۳
نسكافه و آب ميوه اي مي نوشم
با حوصله كفش هام را مي پوشم
از خيمه صداي العطش مي آيد
من مي روم آب معدني بفروشم
مانند هميشه چشم هايم به در است
بر سفره ي ما جگر نه خون جگر است
ته مانده ي سفره ي شما را آورد
آري پدرم مورچه ي كار گر است
چندي است كه سخت از خودم لبريزم
آن گونه كه بايد از خودم بگريزم
انگار كه شير آب هرزي هستم
چك چك چك چك به پاي خود مي ريزم