
تربت تو
شاعر : جواد هاشمي (تربت)
گل، بي تو رخصت چمن آرا شدن نداشت
گل نه كه غنچه نيز دل وا شدن نداشت
بي مهرِ ماهِ روي تو، هرگز ستارهاي
اي زُهره روي! زَهرهي زهرا شدن نداشت
خير كثير! قدر تو اين بس كه غير تو
كس افتخارِ كوثرِ طاها شدن نداشت
تطهير، بي طهارت تو، لفظ بود و بس
لفظي كه هيچ مايهي معنا شدن نداشت
غير از تو هيچ دختري، اي مادر پدر!
شايستـگيّ «امّ بيهـا» شدن نداشت
نخلي كه بود سايه نشينِ سرشكِ تو
در ريشه هيچ، حسرتِ طوبي شدن نداشت
دانم چرا ز خاك تو لاله نميدميد
سرّ مگوي تو، سرِ گويا شدن نداشت
از چهره تربت تو اگر پرده ميگشود
تا حشر، كعبه، فرصت پيدا شدن نداشت
تنهاست چاه، همدم تنهايي علي
او بي تو، ميلِ همدمِ تنها شدن نداشت
تابوت تو، علي، غم هجران، چهار طفل
«شب، مانده بود و جرأتِ فردا شدن نداشت»
دارالسّلام
شاعر : عبدالعلي نگارنده
كس نداند مقام زهرا را
تا نداند مرام زهرا را
كس نداند در اقتدا به رسول
جز على، اهتمام زهرا را
كس به غير از خدا نمىداند
در ره دين، قيام زهرا را
در ره تربيت مگر بينند
زادگان كرام زهرا را
مىستايد به هل اتى يزدان
داستان صيام زهرا را
پاى ننهاده در جهان بشنيد
گوش مادر، كلام زهرا را
ديد چشم جهان پس از ميلاد
جلوهى صبح و شام زهرا را
كس نبيند به روز محشر هم
قامت خوشخرام زهرا را
هان! نگهدار باش، اى بانو!
در عمل، احترام زهرا را
ديده بگشا و در طريق عفاف
گام خود بين و گام زهرا را
واى بر تو! حلال اگر دانى
با تجاهل، حرام زهرا را
زَهر بىعفّتى كه قاتل توست
مىكند تلخ، كام زهرا را
مىكند ضربت تو، نيلىتر
چهرهى نيلفام زهرا را
يار آنان مشو كه بشكستند
درِ دارالسّلام زهرا را
حضرت قائم از تبهكاران
مىكشد انتقام زهرا را
مَلَك دوزخى اگر شنود
بشنود اين خطاب از يزدان
از «نگارنده»، نام زهرا را
كه رها كن غلام زهرا را
صدف و دردانه
شاعر : غلامرضا سازگار
اي ز دست و سينه و بازوي تو حيدر، خجل!
هم غلاف تيغ، هم مسمار در، هم در، خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانيات
گشتهام سر تا قدم از روي پيغمبر، خجل
هم صدف بشكست، هم دردانهات از دست رفت
سوختم بهر صدف، گرديدم از گوهر، خجل
همسرم را پيش چشم دخترم زينب زدند
مُردم از بس گشتم از آن نازنين دختر، خجل
گاه گاهي مَرد خجلت ميكشد از همسرش
مثل من، هرگز نگردد مردي از همسر، خجل
همسرم با چادر خاكي به خانه باز گشت
از حسن گرديدهام تا دامن محشر، خجل
خواست زينب را بغل گيرد ولي ممكن نشد
مادر از دختر خجل شد، دختر از مادر، خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لالهي پرپر، خجل
بانگ «يا فضّه خذيني» تا به گوش خود شنيد
از كنيز خويش هم، شد فاتح خيبر، خجل
نظم «ميثم» شعله زد، بر جان اولاد علي
تا لب كوثر بود از ساقي كوثر، خجل
اشاره ها
شاعر : مهدي رياحي
بعد از شرار دل، نشناسم شراره ها
بعد از سرشك خود، نشمارم ستاره ها
چشم حسين و اشك حسن، آه زينبين
از چار سوي بسته به من، راه چاره ها
چشم حسن اشاره به ديوار و در كند
خون مي رود به قلب من از اين اشاره ها
بين گوشواره بر كف دو گوشوار عرش
من هم شكسته ام چو دل گوشواره ها
اشك مرا نظاره و خود پاك مي كنند
هر چند منعشان كنم از اين نظاره ها
سه رباعي
شاعر : ايوب پرندآور
با قلب شكسته هر كه آواز كند
با بال دعا به عرش، پرواز كند
از كار گره خوره نبايد ترسيد
«يا فاطمه» قفل بسته را باز كند
***
هر چند كه روزگار پُرآفات است
امّا همه جا نشانه و آيات است
در پيچ و خم مسيرها گم نشويم
سررشته به دست «مادر سادات» است
***
بگذار به لبخند بخواند ما را
با آن دل خرسند بخواند ما را
اي كاش زلال و تازه و خوب شويم
تا «فاطمه» فرزند بخواند ما را
قطره قطره
شاعر : جواد هاشمي (تربت)
چون شمع، قطره قطره، وجود تو آب شد
آخر دعاي نيمه شبت، مستجاب شد
پروانه وار دور تو گشتم ولي دريغ
پروانه مانْد و در بر او، شمع، آب شد
با بودنت، سلام علي، يك جواب داشت
آن يك سلام هم پس از اين بي جواب شد
با من حساب داشت عدو از غدير خم
از من تو را گرفت و دگر بي حساب شد
ياد جوانــي تو، مرا پيــر ميكند
آخر چه كس خميده به عهد شباب شد؟
خانه نشينِ روزم و خانه به دوشِ شب
گر چه علي بدون تو، خانه خراب شد
گلچين به طعنه گفت كه ديدي به دست من
هم غنچهي تو پرپر و هم گل، گلاب شد
يك نيمْ شب نخفت، دو چشم علي ولي
بخت علي، براي هميشه، به خواب شد
شمع سوخته
شاعر : سيد محسن حسيني
ز بس كه آه كشيدم به سينه آه ندارم
چو شمع سوخته، امّيد صبحگاه ندارم
ز دانهدانهي اشكم به آسمان دو ديده
ستاره هست وليكن فروغ ماه ندارم
تفاوتي نكند اين دوچشم، بسته و بازش
ز بعد كوچه، دگر قوّت نگاه ندارم
عصاي دست من خسته است، شانهي طفلم
بدون قامت زينب، توان راه ندارم
قسم به كوتهي عمر خود كه در همهي عمر
به غير بردن نام علي، گناه ندارم
سكوت
شاعر : محمدجواد غفورزاده (شفق)
تا جدا از ساحت پر مهر يارم كردهاند
سايهي پاييز را چتر بهارم كردهاند
تا نسوزد پردهي هفت آسمان از آه من
«آتشم، خاكستري را پردهدارم كردهاند»
در به روي ميهمان باز است و هرشب مثل شمع
ميزبان گريهي بياختيارم كردهاند
در بهار آرزو اشك يتيمان مرا
چلچراغ خلوت شبهاي تارم كردهاند
با محبّتهايشان غم ميبرند از خاطرم
اين پرستوهاي عاشق، شرمسارم كردهاند
گلشن ياسين و آتش؟ آري؛ اين نامردمان
خيرهچشمي از سكوت ذوالفقارم كردهاند
كو رسول هاشمي؟ تا بنگرد در باغ عشق
آتشافروزان چه با دار و ندارم كردهاند
بهشت روي زمين
شاعر : محمدجواد غفورزاده (شفق)
مدينه با تو به شمس و قمر نياز نداشت
به روشنايي صبح و سحر نياز نداشت
دعاي نيمه شبت بود آسمانپرواز
كه اين پرستوي عاشق به پر نياز نداشت
مسافري كه نگاه تو كرد بدرقهاش
خداي را به دعاي سفر نياز نداشت
بهشت روي زمين، خانهي گلين تو بود
كه ناز فضّه خريد و به زر نياز نداشت
منبع : سايت تبيان
براي مشاهده اشعار ديگري در رثاي حضرت فاطمه (س) كليك كنيد