
طعم عبوديت
شاعر : يوسف رحيمي
نور حق مي دمد از مشرق سجادهي تو
چه شكوهي ست در اين زندگي ساده تو
مي رود از نظرش جنت و ملك و ملكوت
آنكه از روز نخستين شده دلدادهي تو
زمزم و كوثر و تسنيم به وجد آمده اند
از زلالي مي و روشني بادهي تو
هر كسي معجزهي چشم تو را باور كرد
مي شود بنده ولي بندهي آزادهي تو
با كرامات نگاهت دل هر عاشق را
مي برد سمت خدا روشني جادهي تو
آمدي تا به جهان نور يقين برگردد
نور ايمان و سعادت به زمين برگردد
مكه با مقدم تو عطر بهاران دارد
ديدهي روشن تو رحمت باران دارد
كعبه بر شانهي لطف تو توكل كرده
با نفس هاي مسيحايي تو جان دارد
مثل جدّت تو نهادي حجر الاسود را
ور نه بي مرحمتت قامت لرزان دارد
هر كسي در دل او نور ولايت جاري ست
به كرامات تو و چشم تو ايمان دارد
از نگاهت همه اعجاز و يقين مي بارد
چشمهايت چقدر تازه مسلمان دارد
آيه آيه كلمات تو همه روشني اند
خط به خط مصحف تو جلوهي قرآن دارد
لحظاتت همه از نور خدا لبريزند
مگر اين شوق الهي تو پايان دارد
شب گذشت و سر تو بر روي تربت مانده
در عروجي تو ولي شوق عبادت مانده
با تو هر لحظهي من بوي خدا مي گيرد
عطر اخلاص و مناجات و دعا مي گيرد
بچشان بر دل ما طعم عبوديّت را
سجده هامان به نگاه تو بها مي گيرد
تو ولي نعمت ما و همه عبدت هستيم
رحمت واسعه ات دست مرا مي گيرد
تا بقيعت دل شيداي مرا راهي كن
عشق از گوشهي چشمان تو پا مي گيرد
آنقدر بنده نوازي كه دل چون من هم
عاقبت تذكرهي كرب و بلا مي گيرد
باني روضهي اربابي و باران باران
چشمم از محضر تو اذن بكا مي گيرد
از تو بر گردن اسلام چه دِيْني مانده
با فداكاري تو شور حسيني مانده
رهبر جان به كف اهل ولايي آقا
مظهر بي بدل صبر و رضايي آقا
به تو و عزت و ايثار و شكوهت سوگند
علم افراشتهي خون خدايي آقا
بيرق نهضت ارباب به روي دوشت
وارث سرخي خون شهدايي آقا
خطبهي حيدري ات كاخ ستم را لرزاند
دشمن تو نبرد راه به جايي آقا
كربلا را كه تو به كوفه و شام آوردي
همه ديدند كه مصباح هدايي آقا
مصحف چشم تو از عشق حكايت دارد
راوي غيرت و ايمان و وفايي آقا
ديدهي غرق به خون تو گواهي داده
تو عزادار چهل سال منايي آقا
اشك هم از غم چشمان تو خون ميگريد
زائر جان به لب كرب و بلايي آقا
چشمهاي تو از آن ظهر قيامت مي خواند
دم بدم در همه جا داشت مصيبت مي خواند
غربت و بي كسي قافله يادت مانده
شام اندوه و شب هلهله يادت مانده
خار غم چشم تو را باز نشانده در خون
پاي زخمي و پر از آبله يادت مانده
در خرابه تو هم از پاي نشستي آخر
قامت خم شدهي نافله يادت مانده
زخم بي مرهم چل روز اسارت آقا
سالها سلسله در سلسله يادت مانده
سالياني ست كه اين داغ شهيدت كرده
تلخي طعنهي صد حرمله يادت مانده
قاتلت درد و غم و بي كسي عاشوراست
سالياني ست دل زخمي ات ارباً ارباست